غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
دیوان شمس - غزلیات مولوی
غزلستان
::
مولوی
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
آن شكل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
بنشستهام من بر درت تا بوك برجوشد وفا
جز وی چه باشد كز اجل اندررباید كل ما
من از كجا پند از كجا باده بگردان ساقیا
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای باد بیآرام ما با گل بگو پیغام ما
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
ای نوش كرده نیش را بیخویش كن باخویش را
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
آمد ندا از آسمان جان را كه بازآ الصلا
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
امروز دیدم یار را آن رونق هر كار را
چندانك خواهی جنگ كن یا گرم كن تهدید را
جرمی ندارم بیش از این كز دل هوا دارم تو را
چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها
چون خون نخسپد خسروا چشمم كجا خسپد مها
چون نالد این مسكین كه تا رحم آید آن دلدار را
من دی نگفتم مر تو را كای بینظیر خوش لقا
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
آن خواجه را در كوی ما در گل فرورفتست پا
ای شاه جسم و جان ما خندان كن دندان ما
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
بادا مبارك در جهان سور و عروسیهای ما
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
می ده گزافه ساقیا تا كم شود خوف و رجا
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
آه كه آن صدر سرا میندهد بار مرا
طوق جنون سلسله شد باز مكن سلسله را
شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما
كار تو داری صنما قدر تو باری صنما
كاهل و ناداشت بدم كام درآورد مرا
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما كجا
با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را
ای كه تو ماه آسمان ماه كجا و تو كجا
ماه درست را ببین كو بشكست خواب ما
با تو حیات و زندگی بیتو فنا و مردنا
ای بگرفته از وفا گوشه كران چرا چرا
گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها
از این اقبالگاه خوش مشو یك دم دلا تنها
شب قدر است جسم تو كز او یابند دولتها
عطارد مشتری باید متاع آسمانی را
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
تو از خواری همینالی نمیبینی عنایتها
ایا نور رخ موسی مكن اعمی صفورا را
هلا ای زهره زهرا بكش آن گوش زهرا را
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
چه چیزست آنك عكس او حلاوت داد صورت را
تو دیدی هیچ عاشق را كه سیری بود از این سودا
ببین ذرات روحانی كه شد تابان از این صحرا
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را
از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را
اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را
به خانه خانه میآرد چو بیذق شاه جان ما را
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
گر زان كه نهای طالب جوینده شوی با ما
ای خواجه نمیبینی این روز قیامت را
آخر بشنید آن مه آه سحر ما را
آب حیوان باید مر روح فزایی را
ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را
ای خواجه نمیبینی این روز قیامت را
امروز گزافی ده آن باده نابی را
ای ساقی جان پر كن آن ساغر پیشین را
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
ای یار قمرسیما ای مطرب شكرخا
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا
ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا
جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را
شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ
یك پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
ای شاد كه ما هستیم اندر غم تو جانا
در آب فكن ساقی بط زاده آبی را
زهی باغ زهی باغ كه بشكفت ز بالا
میندیش میندیش كه اندیشه گریها
زهی عشق زهی عشق كه ما راست خدایا
زهی عشق زهی عشق كه ما راست خدایا
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
رفتم به سوی مصر و خریدم شكری را
ای از نظرت مست شده اسم و مسما
دلارام نهان گشته ز غوغا
بیا ای جان نو داده جهان را
بسوزانیم سودا و جنون را
سلیمانا بیار انگشتری را
دل و جان را در این حضرت بپالا
خبر كن ای ستاره یار ما را
چو او باشد دل دلسوز ما را
مرا حلوا هوس كردست حلوا
امیر حسن خندان كن چشم را
به برج دل رسیدی بیست این جا
بكت عینی غداه البین دمعا
تو بشكن چنگ ما را ای معلا
برای تو فدا كردیم جانها
ز روی تست عید آثار ما را
ای مطرب دل برای یاری را
اندر دل ما تویی نگارا
ای جان و قوام جمله جانها
ای سخت گرفته جادوی را
از دور بدیده شمس دین را
بنمود وفا از این جا
برخیز و صبوح را بیارا
تا چند تو پس روی به پیش آ
چون خانه روی ز خانه ما
دیدم رخ خوب گلشنی را
دیدم شه خوب خوش لقا را
ساقی تو شراب لامكان را
گفتی كه گزیدهای تو بر ما
گستاخ مكن تو ناكسان را
كو مطرب عشق چست دانا
ما را سفری فتاد بیما
مشكن دل مرد مشتری را
بیدار كنید مستیان را
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا
در میان پرده خون عشق را گلزارها
غمزه عشقت بدان آرد یكی محتاج را
ساقیا در نوش آور شیره عنقود را
ساقیا گردان كن آخر آن شراب صاف را
پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا
سكه رخسار ما جز زر مبادا بیشما
رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما
جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا
دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا
دوش من پیغام كردم سوی تو استاره را
عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا
ای وصالت یك زمان بوده فراقت سالها
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
از پی شمس حق و دین دیده گریان ما
خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا
درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما
سر برون كن از دریچه جان ببین عشاق را
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یك قبا
شمع دیدم گرد او پروانهها چون جمعها
دیده حاصل كن دلا آنگه ببین تبریز را
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
ای هوسهای دلم بیا بیا بیا بیا
ای هوسهای دلم باری بیا رویی نما
امتزاج روحها در وقت صلح و جنگها
ای ز مقدارت هزاران فخر بیمقدار را
مفروشید كمان و زره و تیغ زنان را
چو فرستاد عنایت به زمین مشعلهها را
تو مرا جان و جهانی چه كنم جان و جهان را
بروید ای حریفان بكشید یار ما را
چو مرا به سوی زندان بكشید تن ز بالا
اگر آن میی كه خوردی به سحر نبود گیرا
چمنی كه تا قیامت گل او به بار بادا
كی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
ای بروییده به ناخواست به مانند گیا
رو ترش كن كه همه روترشانند این جا
تا به شب ای عارف شیرین نوا
چون نمایی آن رخ گلرنگ را
در میان عاشقان عاقل مبا
از یكی آتش برآوردم تو را
ز آتش شهوت برآوردم تو را
از ورای سر دل بین شیوهها
روح زیتونیست عاشق نار را
ای بگفته در دلم اسرارها
میشدی غافل ز اسرار قضا
گر تو عودی سوی این مجمر بیا
ای تو آب زندگانی فاسقنا
دل چو دانه ما مثال آسیا
در میان عاشقان عاقل مبا
ای دل رفته ز جا بازمیا
من رسیدم به لب جوی وفا
از بس كه ریخت جرعه بر خاك ما ز بالا
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را
از سینه پاك كردم افكار فلسفی را
بر چشمه ضمیرت كرد آن پری وثاقی
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
با آن كه میرسانی آن باده بقا را
بیدار كن طرب را بر من بزن تو خود را
بشكن سبو و كوزه ای میرآب جانها
جانا قبول گردان این جست و جوی ما را
خواهم گرفتن اكنون آن مایه صور را
شهوت كه با تو رانند صدتو كنند جان را
در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را
ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا
ای صوفیان عشق بدرید خرقهها
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا
نام شتر به تركی چه بود بگو دوا
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
هر روز بامداد سلام علیكما
آمد بهار خرم آمد نگار ما
سر بر گریبان درست صوفی اسرار را
چند گریزی ز ما چند روی جا به جا
ای همه خوبی تو را پس تو كرایی كه را
ای كه به هنگام درد راحت جانی مرا
از جهت ره زدن راه درآرد مرا
ای در ما را زده شمع سرایی درآ
گر نه تهی باشدی بیشترین جویها
باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا
اسیر شیشه كن آن جنیان دانا را
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
درخت اگر متحرك بدی ز جای به جا
من از كجا غم و شادی این جهان ز كجا
روم به حجره خیاط عاشقان فردا
چه نیكبخت كسی كه خدای خواند تو را
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا
ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا
مرا تو گوش گرفتی همیكشی به كجا
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
كجاست مطرب جان تا ز نعرههای صلا
چه خیره مینگری در رخ من ای برنا
بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا
برفت یار من و یادگار ماند مرا
به جان پاك تو ای معدن سخا و وفا
بیار آن كه قرین را سوی قرین كشدا
شراب داد خدا مر مرا تو را سركا
ز سوز شوق دل من همیزند عللا
سبكتری تو از آن دم كه میرسد ز صبا
چو عشق را تو ندانی بپرس از شبها
كجاست ساقی جان تا به هم زند ما را
ز جام ساقی باقی چو خوردهای تو دلا
مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا
مباركی كه بود در همه عروسیها
یار ما دلدار ما عالم اسرار ما
هله ای كیا نفسی بیا
كرانی ندارد بیابان ما
تو جان و جهانی كریما مرا
نرد كف تو بردست مرا
خیك دل ما مشك تن ما
بگشا در بیا درآ كه مبا عیش بیشما
چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا
از برای صلاح مجنون را
صد دهل میزنند در دل ما
بانگ تسبیح بشنو از بالا
گوش من منتظر پیام تو را
دل بر ما شدست دلبر ما
هین كه منم بر در در برگشا
پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا
نذر كند یار كه امشب تو را
چند نهان داری آن خنده را
باده ده آن یار قدح باره را
خیز صبوحی كن و درده صلا
داد دهی ساغر و پیمانه را
لعل لبش داد كنون مر مرا
گر بنخسبی شبی ای مه لقا
پیش كش آن شاه شكرخانه را
چرخ فلك با همه كار و كیا
هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما
فیما تری فیما تری یا من یری و لا یری
به شكرخنده اگر میببرد جان مرا
لی حبیب حبه یشوی الحشا
راح بفیها و الروح فیها
هیج نومی و نفی ریح علی الغور هفا
قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا
فدیتك یا ذا الوحی آیاته تتری
تعالوا بنا نصفوا نخلی التدللا
افدی قمرا لاح علینا و تلالا
تعالوا كلنا ذا الیوم سكری
حداء الحادی صباحا بهواكم فاتینا
طال ما بتنا بلاكم یا كرامی و شتنا
ایه یا اهل الفرادیس اقرا منشورنا
ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها
یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجی
سبق الجد الینا نزل الحب علینا
انا لا اقسم الا برجال صدقونا
مولانا مولانا اغنانا اغنانا
یا منیر الخد یا روح البقا
یا ساقی المدامه حی علی الصلا
یا من لواء عشقك لا زال عالیا
جاء الربیع مفتخرا فی جوارنا
اخی رایت جمالا سبا القلوب سبا
اتاك عید وصال فلا تذق حزنا
یا من بنا قصر الكمال مشیدا
ورد البشیر مبشرا ببشاره
یا كالمینا یا حاكمینا
یا مخجل البدر اشرقنا بلالا
بی یار مهل ما را بییار مخسب امشب
ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب
زان شاهد شكرلب زان ساقی خوش مذهب
مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب
بریده شد از این جوی جهان آب
الا ای روی تو صد ماه و مهتاب
مخسب ای یار مهمان دار امشب
ای در غم تو به سوز و یارب
آه از این زشتان كه مه رو مینمایند از نقاب
یا وصال یار باید یا حریفان را شراب
كو همه لطف كه در روی تو دیدم همه شب
هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب
در هوایت بیقرارم روز و شب
مجلس خوش كن از آن دو پاره چوب
هیچ میدانی چه میگوید رباب
آواز داد اختر بس روشنست امشب
رغبت به عاشقان كن ای جان صدر غایب
كار همه محبان همچون زرست امشب
خوابم ببستهای بگشا ای قمر نقاب
واجب كند چو عشق مرا كرد دل خراب
بازآمد آن مهی كه ندیدش فلك به خواب
زشت كسی كو نشد مسخره یار خوب
به جان تو كه مرو از میان كار مخسب
رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب
تو را كه عشق نداری تو را رواست بخسب
چشمها وا نمیشود از خواب
چونك درآییم به غوغای شب
یار آمد به صلح ای اصحاب
علونا سماء الود من غیر سلم
امسی و اصبح بالجوی اتعذب
ابشروا یا قوم هذا فتح باب
آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شدهست
آمدهام كه تا به خود گوش كشان كشانمت
آن نفسی كه باخودی یار چو خار آیدت
درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت
كه دید ای عاشقان شهری كه شهر نیكبختانست
حالت ده و حیرت ده ای مبدع بیحالت
از دفتر عمر ما یكتا ورقی ماندهست
بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
بیایید بیایید كه گلزار دمیدهست
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
زان شاه كه او را هوس طبل و علم نیست
این خانه كه پیوسته در او بانگ چغانهست
اندر دل هر كس كه از این عشق اثر نیست
از اول امروز حریفان خرابات
همه خوف آدمی را از درونست
بده یك جام ای پیر خرابات
ببستی چشم یعنی وقت خوابست
سماع از بهر جان بیقرارست
سماع آرام جان زندگانیست
دگربار این دلم آتش گرفتست
بیا كامروز ما را روز عیدست
مرا چون تا قیامت یار اینست
ز همراهان جدایی مصلحت نیست
به جان تو كه سوگند عظیمست
بگو ای یار همراز این چه شیوهست
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
قرار زندگانی آن نگارست
صدایی كز كمان آید نذیریست
مبر رنج ای برادر خواجه سختست
ز بعد وقت نومیدی امیدیست
طبیب درد بیدرمان كدامست
چو با ما یار ما امروز جفتست
زهی می كاندر آن دستست هیهات
ز میخانه دگربار این چه بویست
در این خانه كژی ای دل گهی راست
تو را در دلبری دستی تمامست
چو آن كان كرم ما را شكارست
نگار خوب شكربار چونست
در این جو دل چو دولاب خرابست
ایا ساقی توی قاضی حاجات
اگر حوا بدانستی ز رنگت
دو چشم آهوانش شیرگیرست
چنان كاین دل از آن دلدار مستست
تا نقش خیال دوست با ماست
میدان كه زمانه نقش سوداست
دود دل ما نشان سوداست
دل آمد و دی به گوش جان گفت
گویم سخن شكرنباتت
در شهر شما یكی نگاریست
آمد رمضان و عید با ماست
گر جام سپهر زهرپیماست
من سر نخورم كه سر گرانست
گر مینكند لبم بیانت
پرسید كسی كه ره كدامست
مر عاشق را ز ره چه بیمست
امروز جنون نو رسیدهست
آن را كه در آخرش خری هست
ای گشته ز شاه عشق شهمات
ای كرده میان سینه غارت
آن خواجه اگر چه تیزگوش است
آن ره كه بیامدم كدامست
ای از كرم تو كار ما راست
هین كه گردن سست كردی كو كبابت كو شرابت
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
خلقهای خوب تو پیشت دود بعد از وفات
چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات
خاك آن كس شو كه آب زندگانش روشنست
خدمت بیدوستی را قدر و قیمت هست نیست
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
مطربا این پرده زن كان یار ما مست آمدست
گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست
جمع باشید ای حریفان زانك وقت خواب نیست
چشمهای خواهم كه از وی جمله را افزایش است
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
در ره معشوق ما ترسندگان را كار نیست
آفتاب امروز بر شكل دگر تابان شدست
از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست
چون نظر كردن همه اوصاف خوب اندر دلست
اندرآ ای مه كه بیتو ماه را استاره نیست
نقش بند جان كه جانها جانب او مایلست
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست
هله ای آنك بخوردی سحری باده كه نوشت
به خدا كت نگذارم كه روی راه سلامت
چند گویی كه چه چارهست و مرا درمان چیست
چشم پرنور كه مست نظر جانانست
آن شنیدی كه خضر تخته كشتی بشكست
تا نلغزی كه ز خون راه پس و پیشترست
دوش آمد بر من آنك شب افروز منست
عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست
آنك بیباده كند جان مرا مست كجاست
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
روز و شب خدمت تو بیسر و بیپا چه خوشست
تشنه بر لب جو بین كه چه در خواب شدست
مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است
من پری زادهام و خواب ندانم كه كجا است
سر مپیچان و مجنبان كه كنون نوبت تو است
بوسهای داد مرا دلبر عیار و برفت
ذوق روی ترشش بین كه ز صد قند گذشت
ساقیا این می از انگور كدامین پشتهست
ای كه رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست
مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است
دلبری و بیدلی اسرار ماست
عاشقان را جست و جو از خویش نیست
غیر عشقت راه بین جستیم نیست
در دل و جان خانه كردی عاقبت
این چنین پابند جان میدان كیست
عاشقی و بیوفایی كار ماست
گم شدن در گم شدن دین منست
عشوه دشمن بخوردی عاقبت
این چنین پابند جان میدان كیست
اندر این جمع شررها ز كجاست
هم به بر این بت زیبا خوشكست
هر كی بالاست مر او را چه غمست
گفتا كه كیست بر در گفتم كمین غلامت
هر جور كز تو آید بر خود نهم غرامت
هر دم سلام آرد كاین نامه از فلانست
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
امروز شهر ما را صد رونقست و جانست
بنمای رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
از دل به دل برادر گویند روزنیست
ساقی بیار باده كه ایام بس خوشست
این طرفه آتشی كه دمی برقرار نیست
گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهدهست
ای گل تو را اگر چه رخسار نازكست
امروز روز نوبت دیدار دلبرست
جانا جمال روح بسی خوب و بافرست
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
پنهان مشو كه روی تو بر ما مباركست
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست
بد دوش بیتو تیره شب و روشنی نداشت
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
آن روح را كه عشق حقیقی شعار نیست
ما را كنار گیر تو را خود كنار نیست
ای چنگ پردههای سپاهانم آرزوست
امروز چرخ را ز مه ما تحیریست
ای مردهای كه در تو ز جان هیچ بوی نیست
عاشق آن قند تو جان شكرخای ماست
شاه گشادست رو دیده شه بین كه راست
یوسف كنعانیم روی چو ماهم گواست
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست
كار ندارم جز این كارگه و كارم اوست
باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست
آنك چنان میرود ای عجب او جان كیست
با وی از ایمان و كفر باخبری كافریست
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
پیش چنین ماه رو گیج شدن واجبست
كالبد ما ز خواب كاهل و مشغول خاست
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات
بیا كه عاشق ماهست وز اختران پیداست
بخند بر همه عالم كه جای خنده تو راست
ز آفتاب سعادت مرا شراباتست
وجود من به كف یار جز كه ساغر نیست
ستیزه كن كه ز خوبان ستیزه شیرینست
به حق آن كه در این دل بجز ولای تو نیست
چه گوهری تو كه كس را به كف بهای تو نیست
برات عاشق نو كن رسید روز برات
هر آنك از سبب وحشت غمی تنهاست
هر آنچ دور كند مر تو را ز دوست بدست
سه روز شد كه نگارین من دگرگونست
به حق چشم خمار لطیف تابانت
چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات
در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست
اگر تو مست وصالی رخ تو ترش چراست
مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست
جهان و كار جهان سر به سر اگر بادست
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست
تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست
به شاه نهانی رسیدی كه نوشت
اگر مر تو را صلح آهنگ نیست
طرب ای بحر اصل آب حیات
صوفیان آمدند از چپ و راست
فعل نیكان محرض نیكیست
عشق جز دولت و عنایت نیست
قبله امروز جز شهنشه نیست
امشب از چشم و مغز خواب گریخت
اندرآ عیش بیتو شادان نیست
بر شكرت جمع مگسها چراست
خیز كه امروز جهان آن ماست
پیشتر آ روی تو جز نور نیست
كار من اینست كه كاریم نیست
كیست كه او بنده رای تو نیست
شیر خدا بند گسستن گرفت
مرغ دلم باز پریدن گرفت
باز به بط گفت كه صحرا خوشست
همچو گل سرخ برو دست دست
صبر مرا آینه بیماریست
كیست در این شهر كه او مست نیست
قصد سرم داری خنجر به مشت
خانه دل باز كبوتر گرفت
بازرسیدیم ز میخانه مست
ای ز بگه خاسته سر مست مست
نفسی بهوی الحبیب فارت
ای دل فرورو در غمش كالصبر مفتاح الفرج
ای مبارك ز تو صبوح و صباح
یا راهبا انظر الی مصباح
ماه دیدم شد مرا سودای چرخ
ای بیوفا جانی كه او بر ذوالوفا عاشق نشد
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
ای لولیان ای لولیان یك لولیی دیوانه شد
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
آن كیست آن آن كیست آن كو سینه را غمگین كند
خامی سوی پالیز جان آمد كه تا خربز خورد
امروز خندانیم و خوش كان بخت خندان میرسد
صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بیكار شد
مر عاشقان را پند كس هرگز نباشد سودمند
رندان سلامت میكنند جان را غلامت میكنند
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت میكنند
سودای تو در جوی جان چون آب حیوان میرود
آمد بهار عاشقان تا خاكدان بستان شود
كاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
گر آتش دل برزند بر ممن و كافر زند
مستی سلامت میكند پنهان پیامت میكند
مستی سلامت میكند پنهان پیامت میكند
صرفه مكن صرفه مكن صرفه گدارویی بود
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
یار مرا مینهلد تا كه بخارم سر خود
ای كه ز یك تابش تو كوه احد پاره شود
بی تو به سر می نشود با دگری مینشود
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
سجده كنم پیشكش آن قد و بالا چه شود
چشم تو ناز میكند ناز جهان تو را رسد
آب زنید راه را هین كه نگار میرسد
پنبه ز گوش دور كن بانگ نجات میرسد
جان و جهان چو روی تو در دو جهان كجا بود
چیست صلای چاشتگه خواجه به گور میرود
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه میشود
چونك جمال حسن تو اسب شكار زین كند
جور و جفا و دوریی كان كنكار میكند
دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود
یار مرا چو اشتران باز مهار میكشد
زهره عشق هر سحر بر در ما چه میكند
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
طوطی جان مست من از شكری چه میشود
خیال ترك من هر شب صفات ذات من گردد
دلا نزد كسی بنشین كه او از دل خبر دارد
همیبینیم ساقی را كه گرد جام میگردد
اگر صد همچو من گردد هلاك او را چه غم دارد
بتی كو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه كجا باشد
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان كه جان باشد
بهار آمد بهار آمد بهار مشكبار آمد
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
بیا كامشب به جان بخشی به زلف یار میماند
ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند
برآمد بر شجر طوطی كه تا خطبه شكر گوید
مرا عاشق چنان باید كه هر باری كه برخیزد
ایا سر كرده از جانم تو را خانه كجا باشد
دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد
چو برقی میجهد چیزی عجب آن دلستان باشد
مرا عهدیست با شادی كه شادی آن من باشد
دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد
صلا یا ایها العشاق كان مه رو نگار آمد
مه دی رفت و بهمن هم بیا كه نوبهار آمد
اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند
رسیدم در بیابانی كه عشق از وی پدید آید
یكی گولی همیخواهم كه در دلبر نظر دارد
مرا دلبر چنان باید كه جان فتراك او گیرد
سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
صلا جانهای مشتاقان كه نك دلدار خوب آمد
صلا رندان دگرباره كه آن شاه قمار آمد
شكایتها همیكردی كه بهمن برگ ریز آمد
سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود
چه بویست این چه بویست این مگر آن یار میآید
اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند
برون شو ای غم از سینه كه لطف یار میآید
امروز جمال تو سیمای دگر دارد
آن را كه درون دل عشق و طلبی باشد
آن مه كه ز پیدایی در چشم نمیآید
امروز جمال تو بر دیده مبارك باد
یاران سحر خیزان تا صبح كی دریابد
امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
جامم بشكست ای جان پهلوش خلل دارد
آن عشق كه از پاكی از روح حشم دارد
آن كس كه تو را دارد از عیش چه كم دارد
گویند به بلا ساقون تركی دو كمان دارد
هرك آتش من دارد او خرقه ز من دارد
ای دوست شكر خوشتر یا آنك شكر سازد
با تلخی معزولی میری بنمی ارزد
ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد
ایمان بر كفر تو ای شاه چه كس باشد
در خانه غم بودن از همت دون باشد
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
ای خواجه بازرگان از مصر شكر آمد
آن بنده آواره بازآمد و بازآمد
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند
چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند
چون جغد بود اصلش كی صورت باز آید
آن صبح سعادتها چون نورفشان آید
از سرو مرا بوی بالای تو میآید
در تابش خورشیدش رقصم به چه میباید
جان پیش تو هر ساعت میریزد و میروید
عاشق شده ای ای دل سودات مبارك باد
هر ذره كه بر بالا مینوشد و پا كوبد
گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد
هر كتش من دارد او خرقه ز من دارد
عاشق به سوی عاشق زنجیر همیدرد
ای دوست شكر بهتر یا آنك شكر سازد
عاشق چو منی باید میسوزد و میسازد
گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد
نومید مشو جانا كاومید پدید آمد
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد
نك ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند
مستان می ما را هم ساقی ما باید
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
برانید برانید كه تا بازنمانید
ملولان همه رفتند در خانه ببندید
آن سرخ قبایی كه چو مه پار برآمد
تا باد سعادت ز محمد خبر افكند
در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد
در خانه نشسته بت عیار كی دارد
در كوی خرابات مرا عشق كشان كرد
تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد
بار دگر آن آب به دولاب درآمد
بار دگر آن مست به بازار درآمد
تدبیر كند بنده و تقدیر نداند
ای قوم به حج رفته كجایید كجایید
بر چرخ سحرگاه یكی ماه عیان شد
آن سرخ قبایی كه چو مه پار برآمد
مهتاب برآمد كلك از گور برآمد
تدبیر كند بنده و تقدیر نداند
چون بر رخ ما عكس جمال تو برآید
هر نكته كه از زهر اجل تلختر آید
از بهر خدا عشق دگر یار مدارید
مرغان كه كنون از قفص خویش جدایید
گر یك سر موی از رخ تو روی نماید
بگو دل را كه گرد غم نگردد
دلم امروز خوی یار دارد
نثرنا فی ربیع الوصل بالورد
بیا ای زیرك و بر گول میخند
اگر عالم همه پرخار باشد
تویی نقشی كه جانها برنتابد
دلی دارم كه گرد غم نگردد
خنك جانی كه او یاری پسندد
چمن جز عشق تو كاری ندارد
سماع صوفیان می درنگیرد
رجب بیرون شد و شعبان درآمد
چو شب شد جملگان در خواب رفتند
پریر آن چهره یارم چه خوش بود
دلم را ناله سرنای باید
بگویم خفیه تا خواجه نرنجد
كسی كز غمزهای صد عقل بندد
چنان كز غم دل دانا گریزد
هر آن دلها كه بیتو شاد باشد
سگ ار چه بیفغان و شر نباشد
عجب آن دلبر زیبا كجا شد
به صورت یار من چون خشمگین شد
چو دیوم عاشق آن یك پری شد
نگارا مردگان از جان چه دانند
كسی كه غیر این سوداش نبود
یكی لحظه از او دوری نباید
ز خاك من اگر گندم برآید
ز رویت دسته گل میتوان كرد
دل با دل دوست در حنین باشد
ای مطرب جان چو دف به دست آمد
كی باشد كاین قفص چمن گردد
روی تو به رنگریز كان ماند
دوش از بت من جهان چه میشد
ای عشق كه جمله از تو شادند
هر چند كه بلبلان گزینند
رفتیم بقیه را بقا باد
جانی كه ز نور مصطفی زاد
آن كز دهن تو رنگ دارد
این قافله بار ما ندارد
بیچاره كسی كه زر ندارد
دل بیلطف تو جان ندارد
آن كس كه ز تو نشان ندارد
بیچاره كسی كه می ندارد
آن خواجه خوش لقا چه دارد
آن خواجه خوش لقا چه دارد
پركندگی از نفاق خیزد
آن كس كه ز جان خود نترسد
آن جا كه چو تو نگار باشد
ای كز تو همه جفا وفا شد
روزم به عیادت شب آمد
آن یوسف خوش عذار آمد
برخیز كه ساقی اندرآمد
جان از سفر دراز آمد
آن شعله نور میخرامد
امروز نگار ما نیامد
خوش باش كه هر كه راز داند
ساقی زان می كه میچریدند
اول نظر ار چه سرسری بود
اول نظر ار چه سرسری بود
دیر آمدهای سفر مكن زود
آن كس كه به بندگیت آید
آخر گهر وفا ببارید
ای اهل صبوح در چه كارید
از بهر چه در غم و زحیرید
هر سینه كه سیمبر ندارد
ما مست شدیم و دل جدا شد
ساقی برخیز كان مه آمد
گرمابه دهر جان فزا بود
كس با چو تو یار راز گوید
شب رفت حریفكان كجایید
از دلبر ما نشان كی دارد
دشمن خویشیم و یار آنك ما را میكشد
اینك آن جویی كه چرخ سبز را گردان كند
اینك آن مرغان كه ایشان بیضهها زرین كنند
پیش از آن كاندر جهان باغ و می و انگور بود
دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد
مطربا این پرده زن كز رهزنان فریاد و داد
دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد
گر یكی شاخی شكستم من ز گلزاری چه شد
نام آن كس بر كه مرده از جمالش زنده شد
مطربم سرمست شد انگشت بر رق میزند
قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین كند
مشك و عنبر گر ز مشك زلف یارم بو كند
پنج در چه فایده چون هجر را شش تو كند
عشق عاشق را ز غیرت نیك دشمن رو كند
آن زمانی را كه چشم از چشم او مخمور بود
رو ترش كردی مگر دی بادهات گیرا نبود
آمدم تا رو نهم بر خاك پای یار خود
برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید
ای طربناكان ز مطرب التماس میكنید
فخر جمله ساقیانی ساغرت در كار باد
مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد
شاد شد جانم كه چشمت وعده احسان نهاد
هر زمان كز غیب عشق یار ما خنجر كشد
هم دلم ره مینماید هم دلم ره میزند
هم لبان میفروشت باده را ارزان كند
میخرامد آفتاب خوبرویان ره كنید
شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود
علتی باشد كه آن اندر بهاران بد شود
وصف آن مخدوم میكن گر چه میرنجد حسود
دل من كار تو دارد گل و گلنار تو دارد
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
خنك آن كس كه چو ما شد همه تسلیم و رضا شد
چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
بدرد مرده كفن را به سر گور برآید
خنك آن كس كه چو ما شد همگی لطف و رضا شد
مشو ای دل تو دگرگون كه دل یار بداند
هله نومید نباشی كه تو را یار براند
خضری كه عمر ز آبت بكشد دراز گردد
صنما جفا رها كن كرم این روا ندارد
چمنی كه جمله گلها به پناه او گریزد
چه توقفست زین پس همه كاروان روان شد
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
هله عاشقان بكوشید كه چو جسم و جان نماند
صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد
هله هش دار كه در شهر دو سه طرارند
عاشقان بر درت از اشك چو باران كارند
ای خدایی كه چو حاجات به تو برگیرند
از دلم صورت آن خوب ختن مینرود
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
بر سر آتش تو سوختم و دود نكرد
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
خبرت هست كه در شهر شكر ارزان شد
ای دریغا كه حریفان همه سر بنهادند
عید بگذشت و همه خلق سوی كار شدند
ما نه زان محتشمانیم كه ساغر گیرند
آنك عكس رخ او راه ثریا بزند
آنچ روی تو كند نور رخ خور نكند
آه كان طوطی دل بیشكرستان چه كند
از دلم صورت آن خوب ختن مینرود
واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود
این كبوتربچه هم عزم هوا كرد و پرید
هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
هست مستی كه مرا جانب میخانه برد
هر كی از حلقه ما جای دگر بگریزد
وقت آن شد كه ز خورشید ضیایی برسد
وای آن دل كه بدو از تو نشانی نرسد
ز اول روز كه مخموری مستان باشد
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
سفره كهنه كجا درخور نان تو بود
گر نخسبی ز تواضع شبكی جان چه شود
عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید
میرسد یوسف مصری همه اقرار دهید
بر سر كوی تو عقل از سر جان برخیزد
صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند
یا رب این بوی كه امروز به ما میآید
یا رب این بوی خوش از روضه جان میآید
لحظهای قصه كنان قصه تبریز كنید
عید بگذشت و همه خلق سوی كار شدند
طرفه گرمابه بانی كو ز خلوت برآید
باز شیری با شكر آمیختند
آن شكرپاسخ نباتم میدهد
خنبهای لایزالی جوش باد
موشكی صندوق را سوراخ كرد
بار دیگر یار ما هنباز كرد
شهر پر شد لولیان عقل دزد
خلق میجنبند مانا روز شد
چون مرا جمعی خریدار آمدند
ساقیان سرمست در كار آمدند
اندك اندك جمع مستان میرسند
هر چه آن خسرو كند شیرین كند
خنده از لطفت حكایت میكند
عشق اكنون مهربانی میكند
عمر بر اومید فردا میرود
عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
برنشین ای عزم و منشین ای امید
ای خدا از عاشقان خشنود باد
نه فلك مر عاشقان را بنده باد
هر كه را اسرار عشق اظهار شد
هر چه دلبر كرد ناخوش چون بود
صاف جانها سوی گردون میرود
هر زمان لطفت همی در پی رسد
شب شد و هنگام خلوتگاه شد
مرگ ما هست عروسی ابد
از دل رفته نشان میآید
گل خندان كه نخندد چه كند
گر نخسپی شبكی جان چه شود
هر كجا بوی خدا میآید
گر نخسپی شبكی جان چه شود
خشمین بر آن كسی شو كز وی گزیر باشد
بعد از سماع گویی كان شورها كجا شد
باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد
آن ماه كو ز خوبی بر جمله میدواند
در عشق زنده باید كز مرده هیچ ناید
گر ساعتی ببری ز اندیشهها چه باشد
مرغی كه ناگهانی در دام ما درآمد
بیمار رنج صفرا ذوق شكر نداند
پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند
از چشم پرخمارت دل را قرار ماند
ای آن كه از عزیزی در دیده جات كردند
یك خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
ای آنك پیش حسنت حوری قدم دو آید
جز لطف و جز حلاوت خود از شكر چه آید
مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد
گفتم مكن چنینها ای جان چنین نباشد
عید آمد و خوش آمد دلدار دلكش آمد
برجه ز خواب و بنگر نك روز روشن آمد
گفتی كه در چه كاری با تو چه كار ماند
وقتی خوشست ما را لابد نبید باید
نی دیده هر دلی را دیدار مینماید
ای دل اگر كم آیی كارت كمال گیرد
لطفی نماند كان صنم خوش لقا نكرد
قومی كه بر براق بصیرت سفر كنند
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود
بلبل نگر كه جانب گلزار میرود
جانا بیار باده كه ایام میرود
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد
به حرم به خود كشید و مرا آشنا ببرد
خیاط روزگار به بالای هیچ مرد
چشمم همیپرد مگر آن یار میرسد
آمد بهار خرم و رحمت نثار شد
این عشق جمله عاقل و بیدار میكشد
خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود
امروز مرده بین كه چه سان زنده میشود
گر عید وصل تست منم خود غلام عید
تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید
امسال بلبلان چه خبرها همیدهند
صحرا خوشست لیك چو خورشید فر دهد
صبح آمد و صحیفه مصقول بركشید
صد مصر مملكت ز تعدی خراب شد
آه كه بار دگر آتش در من فتاد
جامه سیه كرد كفر نور محمد رسید
جان من و جان تو بود یكی ز اتحاد
پرده دل میزند زهره هم از بامداد
بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد
از رسن زلف تو خلق به جان آمدند
روبهكی دنبه برد شیر مگر خفته بود
زهره من بر فلك شكل دگر میرود
روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید
صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید
نیك بدست آنك او شد تلف نیك و بد
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید
غره مشو گر ز چرخ كار تو گردد بلند
شرح دهم من كه شب از چه سیه دل بود
بانگ زدم من كه دل مست كجا میرود
یار مرا عارض و عذار نه این بود
بگیر دامن لطفش كه ناگهان بگریزد
اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد
ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه میشد
شدم ز عشق به جایی كه عشق نیز نداند
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
مده به دست فراقت دل مرا كه نشاید
چو درد گیرد دندان تو عدو گردد
چه پادشاست كه از خاك پادشا سازد
بر آستانه اسرار آسمان نرسد
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
نگفتمت مرو آن جا كه مبتلات كنند
بگو به گوش كسانی كه نور چشم منند
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
بیا كه ساقی عشق شراب باره رسید
درخت و برگ برآید ز خاك این گوید
به یاركان صفا جز می صفا مدهید
چو كارزار كند شاه روم با شمشاد
ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد
كسی كه عاشق آن رونق چمن باشد
سخن كه خیزد از جان ز جان حجاب كند
چو عشق را هوس بوسه و كنار بود
رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود
به روحهای مقدس ز من سلام برید
دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
حبیب كعبه جانست اگر نمیدانید
به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
سپاس و شكر خدا را كه بندها بگشاد
مها به دل نظری كن كه دل تو را دارد
مها به دل نظری كن كه دل تو را دارد
میان باغ گل سرخهای و هو دارد
میان باغ گل سرخهای و هو دارد
مكن مكن كه پشیمان شوی و بد باشد
مرا عقیق تو باید شكر چه سود كند
فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
سخن به نزد سخندان بزرگوار بود
به پیش تو چه زند جان و جان كدام بود
ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
ز بعد خاك شدن یا زیان بود یا سود
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد
نماز شام چو خورشید در غروب آید
به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید
ندا رسید به جانها كه چند میپایید
میان باغ گل سرخهای و هو دارد
مخسب شب كه شبی صد هزار جان ارزد
كسی خراب خرابات و مست میباشد
مرا وصال تو باید صبا چه سود كند
سپاس آن عدمی را كه هست ما بربود
هر آن نوی كه رسد سوی تو قدید شود
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
سپیده دم بدمید و سپیده میساید
افزود آتش من آب را خبر ببرید
سلام بر تو كه سین سلام بر تو رسید
ز جان سوختهام خلق را حذار كنید
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
كدام لب كه از او بوی جان نمیآید
اگر دل از غم دنیا جدا توانی كرد
به حارسان نكوروی من خطاب كنید
جهان را بدیدم وفایی ندارد
سحر این دل من ز سودا چه میشد
دل من كه باشد كه تو را نباشد
گفتم كه ای جان خود جان چه باشد
دل گردون خلل كند چو مه تو نهان شود
دیده خون گشت و خون نمیخسبد
رسم نو بین كه شهریار نهاد
سیبكی نیم سرخ و نیمی زرد
سیبكی نیم سرخ و نیمی زرد
دیدهها شب فراز باید كرد
عشق تو مست و كف زنانم كرد
عاشقانی كه باخبر میرند
صوفیان در دمی دو عید كنند
گر تو را بخت یار خواهد بود
آتش افكند در جهان جمشید
خسروانی كه فتنهای چینید
عید بر عاشقان مبارك باد
زندگانی صدر عالی باد
شاهدی بین كه در زمانه بزاد
مادر عشق طفل عاشق را
شعر من نان مصر را ماند
یوسف آخرزمان خرامان شد
هر كی در ذوق عشق دنگ آمد
هین كه هنگام صابران آمد
هر كه بهر تو انتظار كند
عشق را جان بیقرار بود
هر كه را ذوق دین پدید آید
بوی دلدار ما نمیآید
صبر با عشق بس نمیآید
من بسازم ولیك كی شاید
عشق جانان مرا ز جان ببرید
خسروانی كه فتنهای چینید
زان ازلی نور كه پروردهاند
دوست همان به كه بلاكش بود
دیدن روی تو هم از بامداد
گفت كسی خواجه سنایی بمرد
پیرهن یوسف و بو میرسد
آتش عشق تو قلاووز شد
از سوی دل لشكر جان آمدند
آنچ گل سرخ قبا میكند
آه در آن شمع منور چه بود
چونك كمند تو دلم را كشید
شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد
دوش دل عربده گر با كی بود
هر كه ز عشاق گریزان شود
عشق مرا بر همگان برگزید
گفت كسی خواجه سنایی بمرد
یا من نعماه غیر معدود
طارت الكتب الكرام من كرام یا عباد
من رای درا تلالا نوره وسط الفاد
میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید
یا شبه الطیف لی انت قریب بعید
اگر حریف منی پس بگو كه دوش چه بود
حكم البین بموتی و عمد
ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر
انا فتحنا عینكم فاستبصروا الغیب البصر
آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر
رو چشم جان را برگشا در بیدلان اندرنگر
ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر
ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
دی سحری بر گذری گفت مرا یار
اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور
مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر
مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر
گر چه نه به دریاییم دانه گهریم آخر
یغمابك تركستان بر زنگ بزد لشكر
ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر
جان بر كف خود داری ای مونس جان زوتر
نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شكر
جان من و جان تو بستست به همدیگر
تا چند زنی بر من ز انكار تو خار آخر
ای دیده مرا بر در واپس بكشیده سر
مكن یار مكن یار مرو ای مه عیار
ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر
ای رخت فكنده تو بر اومید و حذر بر
گیرم كه بود میر تو را زر به خروار
به حسن تو نباشد یار دیگر
بگرد فتنه میگردی دگربار
جفا از سر گرفتی یاد میدار
مرا یارا چنین بییار مگذار
منم از جان خود بیزار بیزار
مرا اقبال خندانید آخر
به ساقی درنگر در مست منگر
بگردان ساقیا آن جام دیگر
نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر
در این سرما و باران یار خوشتر
خداوند خداوندان اسرار
صد بار بگفتمت نگهدار
كی باشد اختری در اقطار
شب گشت ولیك پیش اغیار
نوریست میان شعر احمر
نزدیك توام مرا مبین دور
ای یار شگرف در همه كار
انجیرفروش را چه بهتر
انجیرفروش را چه بهتر
دارد درویش نوش دیگر
آخر كی شود از آن لقا سیر
گفتی كه زیان كنی زیان گیر
عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار
عرض لشكر میدهد مر عاشقان را عشق یار
چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر
عزم رفتن كردهای چون عمر شیرین یاد دار
مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار
یا ربا این لطفها را از لبش پاینده دار
مرحبا ای جان باقی پادشاه كامیار
سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر
نیشكر باید كه بندد پیش آن لبها كمر
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر
گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر
معده را پر كردهای دوش از خمیر و از فطیر
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار
آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه كار
لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
از كنار خویش یابم هر دمی من بوی یار
شادیی كان از جهان اندر دلت آید مخر
بهر شهوت جان خود را میدهی همچون ستور
ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور
ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار
عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر
هله زیرك هله زیرك هله زیرك زوتر
مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شكر
همه صیدها بكردی هله میر بار دیگر
هله زیرك هله زیرك هله زیرك هله زوتر
بده آن باده به ما باده به ما اولیتر
سر فروكن به سحر كز سر بازار نظر
هین كه آمد به سر كوی تو مجنون دگر
صنما این چه گمانست فرودست حقیر
نه كه مهمان غریبم تو مرا یار مگیر
اختران را شب وصلست و نثارست و نثار
روستایی بچهای هست درون بازار
پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر
داد جاروبی به دستم آن نگار
گر ز سر عشق او داری خبر
عقل بند ره روانست ای پسر
آمدم من بیدل و جان ای پسر
ای نهاده بر سر زانو تو سر
بس كه میانگیخت آن مه شور و شر
نرم نرمك سوی رخسارش نگر
عشق را با گفت و با ایما چه كار
رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار
باز شد در عاشقی بابی دگر
ای خیالت در دل من هر سحور
راز را اندر میان نه وامگیر
در چمن آیید و بربندید دید
ساقیا باده چون نار بیار
ساقیا باده گلرنگ بیار
از لب یار شكر را چه خبر
روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر
بر منبرست این دم مذكر مذكر
ای جان جان جانها جانی و چیز دیگر
ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر
ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر
هر كس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار
میر شكار من كه مرا كردهای شكار
كس بیكسی نماند میدان تو این قدر
مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در
آمد بهار خرم و آمد رسول یار
اندیشه را رها كن اندر دلش مگیر
پرده خوش آن بود كز پس آن پرده دار
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار
چون سر كس نیستت فتنه مكن دل مبر
سست مكن زه كه من تیر توام چارپر
وجهك مثل القمر قلبك مثل الحجر
بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر
عمر كه بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آید هر دم رسول از طرف شهر یار
گفت لبم چون شكر ارزد گنج گهر
چون سر كس نیستت فتنه مكن دل مبر
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
چرا ز قافله یك كس نمیشود بیدار
بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
نبشتست خدا گرد چهره دلدار
شدست نور محمد هزار شاخ هزار
چه مایه رنج كشیدم ز یار تا این كار
مجوی شادی چون در غمست میل نگار
بیامدیم دگربار چون نسیم بهار
ز بامداد چه دشمن كشست دیدن یار
درخت اگر متحرك بدی به پا و به پر
تو شاخ خشك چرایی به روی یار نگر
ندا رسید به جانها ز خسرو منصور
به من نگر كه منم مونس تو اندر گور
مرا بگاه ده ای ساقی كریم عقار
بكش بكش كه چه خوش میكشی بیار بیار
كسی بگفت ز ما یا از اوست نیكی و شر
فغان فغان كه ببست آن نگار بار سفر
به خدمت لبت آمد به انتجاع شكر
قدح شكست و شرابم نماند و من مخمور
ببین دلی كه نگردد ز جان سپاری سیر
مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر
چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر
از آن مقام كه نبود گشاد زود گذر
مطرب عاشقان بجنبان تار
گر تو خواهی وطن پر از دلدار
رحم بر یار كی كند هم یار
عشق جانست عشق تو جانتر
روی بنما به ما مكن مستور
مطربا عیش و نوش از سر گیر
مطربا عشقبازی از سر گیر
عار بادا جهانیان را عار
خلق را زیر گنبد دوار
میر خرابات تویی ای نگار
چند از این راه نو روزگار
مست توام نه از می و نه از كوكنار
جان خراباتی و عمر بهار
هست كسی صافی و زیبانظر
رحم كن ار زخم شوم سر به سر
در بگشا كمد خامی دگر
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
بشنو خبر صادق از گفته پیغامبر
مرا میگفت دوش آن یار عیار
انجیرفروش را چه بهتر
انتم الشمس و القمر منكم السمع و البصر
آفتابی برآمد از اسرار
جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
غره وجه سلبت قلب جمیع البشر
سیدی انی كلیل انت فی زی النهار
به سوی ما نگر چشمی برانداز
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
اگر كی در فرینداش یوقسا یاوز
بیا با تو مرا كارست امروز
چنان مستم چنان مستم من امروز
چنان مستم چنان مستم من امروز
در این سرما سر ما داری امروز
الا ای شمع گریان گرم میسوز
در این سرما سر ما داری امروز
ای خفته به یاد یار برخیز
ماییم فداییان جانباز
برخیز و صبوح را برانگیز
من از سخنان مهرانگیز
گر نهای دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز
سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز
عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز
اگر آتش است یارت تو برو در او همیسوز
سیمرغ كوه قاف رسیدن گرفت باز
یا مكثر الدلال علی الخلق بالنشوز
ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز
برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز
به آفتاب شهم گفت هین مكن این ناز
برو برو كه نفورم ز عشق عارآمیز
عشق گزین عشق و در او كوكبه میران و مترس
سیر نگشت جان من بس مكن و مگو كه بس
سوی لبش هر آنك شد زخم خورد ز پیش و پس
نیم شب از عشق تا دانی چه میگوید خروس
حال ما بیآن مه زیبا مپرس
ای دل بیبهره از بهرام ترس
نیست در آخرزمان فریادرس
ای روترش به پیشم بد گفتهای مرا پس
دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس
ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس
بیا كه دانه لطیفست رو ز دام مترس
ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش
گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار كش
الحذر از عشق حذر هر كی نشانی بودش
ای شب خوش رو كه تویی مهتر و سالار حبش
یار نخواهم كه بود بدخو و غمخوار و ترش
دام دگر نهادهام تا كه مگر بگیرمش
اگر گم گردد این بیدل از آن دلدار جوییدش
چه دارد در دل آن خواجه كه میتابد ز رخسارش
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلكش
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش
آن یار ترش رو را این سوی كشانیدش
رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش
ای یوسف مه رویان ای جاه و جمالت خوش
زلفی كه به جان ارزد هر تار بشوریدش
جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش
وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شكركش
هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش
درون ظلمتی میجو صفاتش
قضا آمد شنو طبل نفیرش
نگاری را كه میجویم به جانش
برفتم دی به پیشش سخت پرجوش
شنو پندی ز من ای یار خوش كیش
امروز خوش است دل كه تو دوش
ای خواجه تو عاقلانه میباش
آن مطرب ما خوشست و چنگش
ما نعره به شب زنیم و خاموش
گر لاش نمود راه قلاش
اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
آنك بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
ساقیا بیگه رسیدی می بده مردانه باش
شدهام سپند حسنت وطنم میان آتش
به شكرخنده اگر میببرد جان رسدش
گر لب او شكند نرخ شكر میرسدش
آن كه مه غاشیه زین چو غلامان كشدش
بر ملك نیست نهان حال دل و نیك و بدش
من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
اندك اندك راه زد سیم و زرش
آنك جانش دادهای آن را مكش
چون تو شادی بنده گو غمخوار باش
آن مایی همچو ما دلشاد باش
عقل آمد عاشقا خود را بپوش
اندرآمد شاه شیرینان ترش
روی تو جان جانست از جان نهان مدارش
گر جان بجز تو خواهد از خویش بركنیمش
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
میگفت چشم شوخش با طره سیاهش
آن مه كه هست گردون گردان و بیقرارش
روحیست بینشان و ما غرقه در نشانش
در عشق آتشینش آتش نخورده آتش
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
آینهام من آینهام من تا كه بدیدم روی چو ماهش
مستی امروز من نیست چو مستی دوش
باز درآمد طبیب از در رنجور خویش
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش
خواجه چرا كردهای روی تو بر ما ترش
چون بزند گردنم سجده كند گردنش
باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش
خواجه غلط كردهای در صفت یار خویش
یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش
باز درآمد طبیب از در ایوب خویش
جان منست او هی مزنیدش
ز هدهدان تفكر چو دررسید نشانش
تمام اوست كه فانی شدست آثارش
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
سری برآر كه تا ما رویم بر سر عیش
شكست نرخ شكر را بتم به روی ترش
شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش
مباد با كس دیگر ثنا و دشنامش
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
دلی كز تو سوزد چه باشد دوایش
مست گشتم ز ذوق دشنامش
توبه من درست نیست خموش
آمد آن خواجه سیماترش
علی الله ای مسلمانان از آن هجران پرآتش
كل عقل بوصلكم مدهش
بیا بیا كه تویی جان جان سماع
بیا بیا كه تویی جان جان جان سماع
مدارم یك زمان از كار فارغ
امروز روز شادی و امسال سال لاغ
گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
عیسی روح گرسنهست چو زاغ
ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف
ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف
گر تو تنگ آیی ز ما زوتر برون رو ای حریف
باده نمیبایدم فارغم از درد و صاف
كعبه جانها تویی گرد تو آرم طواف
بیا بیا كه تویی شیر شیر شیر مصاف
ای مونس و غمگسار عاشق
گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق
ای جهان را دلگشا اقبال عشق
ای ناطق الهی و ای دیده حقایق
باز از آن كوه قاف آمد عنقای عشق
فریفت یار شكربار من مرا به طریق
جان و سر تو كه بگو بینفاق
به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانك
روان شد اشك یاقوتی ز راه دیدگان اینك
رو رو كه نهای عاشق ای زلفك و ای خالك
آن میر دروغین بین با اسپك و با زینك
هر اول روز ای جان صد بار سلام علیك
بباید عشق را ای دوست دردك
اندرآ با ما نشان ده راستك
ایا هوای تو در جانها سلام علیك
ای ظریف جهان سلام علیك
ای ظریف جهان سلام علیك
برخیز ز خواب و ساز كن چنگ
عشق خامش طرفهتر یا نكتههای چنگ چنگ
عاشقی و آنگهانی نام و ننگ
تتار اگر چه جهان را خراب كرد به جنگ
حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ
چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ
بگردان شراب ای صنم بیدرنگ
هر كی در او نیست از این عشق رنگ
توبه سفر گیرد با پای لنگ
ای تو ولی احسان دل ای حسن رویت دام دل
این بوالعجب كاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
بانگ زدم نیم شبان كیست در این خانه دل
حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل
الا ای رو ترش كرده كه تا نبود مرا مدخل
بقا اندر بقا باشد طریق كم زنان ای دل
مهم را لطف در لطفست از آنم بیقرار ای دل
هر آن كو صبر كرد ای دل ز شهوتها در این منزل
امروز بحمدالله از دی بترست این دل
چه كارستان كه داری اندر این دل
صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل
شتران مست شدستند ببین رقص جمل
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
رفت عمرم در سر سودای دل
سوی آن سلطان خوبان الرحیل
امروز روز شادی و امسال سال گل
تا نزند آفتاب خیمه نور جلال
چشم تو با چشم من هر دم بیقیل و قال
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال
تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال
پیام كرد مرا بامداد بحر عسل
به گوش دل پنهانی بگفت رحمت كل
ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل
باده ده ای ساقی جان باده بیدرد و دغل
عمرك یا واحدا فی درجات الكمال
لجكنن اغلن هی بزه كلكل
كجكنن اغلن اودیا كلكل
ایها النور فی الفاد تعال
یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال
رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل
عمرك یا واحدا فی درجات الكمال
تعال یا مدد العیش و السرور تعال
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان كنیم
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم كردهام
این بار من یك بارگی در عاشقی پیچیدهام
هان ای طبیب عاشقان دستی فروكش بر برم
ای عاشقان ای عاشقان من خاك را گوهر كنم
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشكنم
كاری ندارد این جهان تا چند گل كاری كنم
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می كنم
ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم
آمد خیال خوش كه من از گلشن یار آمدم
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم
هرگز ندانم راندن مستی كه افتد بر درم
ای ساقی روشن دلان بردار سغراق كرم
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
عشقا تو را قاضی برم كاشكستیم همچون صنم
بس جهد می كردم كه من آیینه نیكی شوم
آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان كنیم
هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم
ای نفس كل صورت مكن وی عقل كل بشكن قلم
ای پاك رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم
بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
تا كی به حبس این جهان من خویش زندانی كنم
یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم
مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم
باز در اسرار روم جانب آن یار روم
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم
هر نفسی تازه ترم كز سر روزن بپرم
تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم
كوه نیم سنگ نیم چونك گدازان نشوم
دوش چه خوردهای بگو ای بت همچو شكرم
آمدهام كه سر نهم عشق تو را به سر برم
كار مرا چو او كند كار دگر چرا كنم
میل هواش می كنم طال بقاش می زنم
هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم
دوش چه خوردهای بگو ای بت همچو شكرم
تا به كی ای شكر چو تن بیدل و جان فغان كنم
ای تو بداده در سحر از كف خویش بادهام
تا كه اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
بیا هر كس كه می خواهد كه تا با وی گرو بندم
كشید این دل گریبانم به سوی كوی آن یارم
درخت و آتشی دیدم ندا آمد كه جانانم
ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم
ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم
به حق روی تو كه من چنین رویی ندیدستم
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
بگفتم حال دل گویم از آن نوعی كه دانستم
اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم
بیا بشنو كه من پیش و پس اسبت چرا گردم
طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم
تو تا دوری ز من جانا چنین بیجان همیگردم
بگفتم عذر با دلبر كه بیگه بود و ترسیدم
دعا گویی است كار من بگویم تا نطق دارم
چه دانی تو كه در باطن چه شاهی همنشین دارم
من از اقلیم بالایم سر عالم نمیدارم
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
نه آن بیبهره دلدارم كه از دلدار بگریزم
نهادم پای در عشق كه بر عشاق سر باشم
مرا چون كم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم
تو خود دانی كه من بیتو عدم باشم عدم باشم
من آنم كز خیالاتش تراشنده وثن باشم
چو آمد روی مه رویم كه باشم من كه من باشم
به گرد دل همیگردی چه خواهی كرد می دانم
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمیدانم
چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم
زهی سرگشته در عالم سر و سامان كه من دارم
بشستم تخته هستی سر عالم نمیدارم
ای عشق كه كردستی تو زیر و زبر خوابم
من دلق گرو كردم عریان خراباتم
گر بیدل و بیدستم وز عشق تو پابستم
رفتم به طبیب جان گفتم كه ببین دستم
در مجلس آن رستم در عربده بنشستم
زان می كه ز بوی او شوریده و سرمستم
بستان قدح از دستم ای مست كه من مستم
گر تو بنمی خسپی بنشین تو كه من خفتم
ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم
در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم
گفتم به مهی كز تو صد گونه طرب دارم
ای خواجه سلام علیك من عزم سفر دارم
توبه نكنم هرگز زین جرم كه من دارم
من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم
یك لحظه و یك ساعت دست از تو نمیدارم
تا عاشق آن یارم بیكارم و بر كارم
بشكسته سر خلقی سر بسته كه رنجورم
پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
شاگرد تو می باشم گر كودن و كژپوزم
سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم
ای كرده تو مهمانم در پیش درآ جانم
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
این شكل كه من دارم ای خواجه كه را مانم
امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم
بیخود شدهام لیكن بیخودتر از این خواهم
جانم به فدا بادا آن را كه نمیگویم
مخمورم پرخواره اندازه نمیدانم
دگربار دگربار ز زنجیر بجستم
بیایید بیایید به گلزار بگردیم
حكیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم
بجوشید بجوشید كه ما اهل شعاریم
طبیبیم حكیمیم طبیبان قدیمیم
از اول امروز چو آشفته و مستیم
المنه لله كه ز پیكار رهیدیم
آن خانه كه صد بار در او مایده خوردیم
خیزید مخسپید كه نزدیك رسیدیم
ما آتش عشقیم كه در موم رسیدیم
چون در عدم آییم و سر از یار برآریم
امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم
بشكن قدح باده كه امروز چنانیم
صبح است و صبوح است بر این بام برآییم
چون آینه رازنما باشد جانم
امروز چنانم كه خر از بار ندانم
ای خواجه بفرما به كی مانم به كی مانم
ساقی ز پی عشق روان است روانم
از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم
خلقان همه نیكند جز این تن كه گزیدیم
بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم
ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم
افتادم افتادم در آبی افتادم
اگر تو نیستی در عاشقی خام
چه دیدم خواب شب كامروز مستم
به جان جمله مستان كه مستم
بیا كز غیر تو بیزار گشتم
بیا كز عشق تو دیوانه گشتم
چنان مست است از آن دم جان آدم
منم فتنه هزاران فتنه زادم
ز زندان خلق را آزاد كردم
غلامم خواجه را آزاد كردم
حسودان را ز غم آزاد كردم
یكی مطرب همیخواهم در این دم
همیشه من چنین مجنون نبودم
ایا یاری كه در تو ناپدیدم
سفر كردم به هر شهری دویدم
سفر كردم به هر شهری دویدم
اگر عشقت به جای جان ندارم
بیا ای آنك بردی تو قرارم
گهی در گیرم و گه بام گیرم
اگر سرمست اگر مخمور باشم
خداوندا مده آن یار را غم
چه نزدیك است جان تو به جانم
چه نزدیك است جان تو به جانم
مرا گویی كه رایی من چه دانم
من آن ماهم كه اندر لامكانم
بیا كامروز بیرون از جهانم
مرا پرسی كه چونی بین كه چونم
من از عالم تو را تنها گزینم
ورا خواهم دگر یاری نخواهم
نه آن شیرم كه با دشمن برآیم
چو آب آهسته زیر كه درآیم
ز قند یار تا شاخی نخایم
از آن باده ندانم چون فنایم
بیا كامروز گرد یار گردیم
به پیش باد تو ما همچو گردیم
شب دوشینه ما بیدار بودیم
من و تو دوش شب بیدار بودیم
بیا كامروز شه را ما شكاریم
بیا تا عاشقی از سر بگیریم
بیا امروز ما مهمان میریم
بیا ما چند كس با هم بسازیم
بیا تا قدر یك دیگر بدانیم
میان ما درآ ما عاشقانیم
چرا شاید چو ما شه زادگانیم
بر آن بودم كه فرهنگی بجویم
مگردان روی خود ای دیده رویم
بیا با هم سخن از جان بگوییم
مرا خواندی ز در تو خستی از بام
چنان مستم چنان مستم من این دم
كجایی ساقیا درده مدامم
مرا گویی چه سانی من چه دانم
شراب شیره انگور خواهم
رفتم تصدیع از جهان بردم
من با تو حدیث بیزبان گویم
روی تو چو نوبهار دیدم
زنهار مرا مگو كه پیرم
گر از غم عشق عار داریم
از اصل چو حورزاد باشیم
ما آفت جان عاشقانیم
ما صحبت همدگر گزینیم
چون ذره به رقص اندرآییم
جز جانب دل به دل نیاییم
ای برده نماز من ز هنگام
یا رب توبه چرا شكستم
دانی كامروز از چه زردم
من دوش به تازه عهد كردم
تا عشق تو سوخت همچو عودم
تا چهره آن یگانه دیدم
گر ناز تو را به گفت نارم
من اشتر مست شهریارم
روزی كه گذر كنی به گورم
ای دشمن روزه و نمازم
تا با تو قرین شدهست جانم
امروز مرا چه شد چه دانم
ای جان لطیف و ای جهانم
ناآمده سیل تر شدستیم
آن عشرت نو كه برگرفتیم
در عشق قدیم سال خوردیم
گر گمشدگان روزگاریم
ما عاشق و بیدل و فقیریم
نی سیم و نه زر نه مال خواهیم
ما شاخ گلیم نی گیاهیم
ما زنده به نور كبریاییم
امروز نیم ملول شادم
من جز احد صمد نخواهم
ما آب دریم ما چه دانیم
تا دلبر خویش را نبینیم
گر به خوبی می بلافد لا نسلم لا نسلم
هرچ گویی از بهانه لا نسلم لا نسلم
می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام
هر كه گوید كان چراغ دیدهها را دیدهام
ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
عشوه دادستی كه من در بیوفایی نیستم
من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
چشم بگشا جان نگر كش سوی جانان می برم
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
وقت آن آمد كه من سوگندها را بشكنم
نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشكنم
روی نیكت بد كند من نیك را بر بد نهم
ایها العشاق آتش گشته چون استارهایم
سر قدم كردیم و آخر سوی جیحون تاختیم
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم
این چه كژطبعی بود كه صد هزاران غم خوریم
ای خوشا روزا كه ما معشوق را مهمان كنیم
چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم
از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
می بسازد جان و دل را بس عجایب كان صیام
چونك در باغت به زیر سایه طوبیستم
بده آن باده دوشین كه من از نوش تو مستم
بزن آن پرده نوشین كه من از نوش تو مستم
هله دوشت یله كردم شب دوشت یله كردم
ز فلك قوت بگیرم دهن از لوت ببندم
چه كسم من چه كسم من كه بسی وسوسه مندم
چو یكی ساغر مردی ز خم یار برآرم
منم آن عاشق عشقت كه جز این كار ندارم
مكن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
منم آن كس كه نبینم بزنم فاخته گیرم
به خدا كز غم عشقت نگریزم نگریزم
بزن آن پرده دوشین كه من امروز خموشم
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
ز یكی پسته دهانی صنمی بسته دهانم
بت بینقش و نگارم جز تو یار ندارم
علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم
تو گواه باش خواجه كه ز توبه توبه كردم
هوسی است در سر من كه سر بشر ندارم
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
تو ز من ملول گشتی كه من از تو ناشتابم
هذیان كه گفت دشمن به درون دل شنیدم
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
دو هزار عهد كردم كه سر جنون نخارم
فلكا بگو كه تا كی گلههای یار گویم
نظری به كار من كن كه ز دست رفت كارم
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
دل چه خوردهست عجب دوش كه من مخمورم
گر مرا خار زند آن گل خندان بكشم
در فروبند كه ما عاشق این میكدهایم
هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم
در فروبند كه ما عاشق این انجمنیم
عقل گوید كه من او را به زبان بفریبم
دم به دم از ره دل پیك خیالش رسدم
از بت باخبر من خبری می رسدم
منم آن دزد كه شب نقب زدم ببریدم
مادرم بخت بده است و پدرم جود و كرم
ای خوشا روز كه پیش چو تو سلطان میرم
گر تو خواهی كه تو را بیكس و تنها نكنم
من چو در گور درون خفته همیفرسایم
ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
جز ز فتان دو چشمت ز كی مفتون باشیم
گر تو مستی بر ما آی كه ما مستانیم
روز آن است كه ما خویش بر آن یار زنیم
روز شادی است بیا تا همگان یار شویم
ساقیا عربده كردیم كه در جنگ شویم
وقت آن شد كه به زنجیر تو دیوانه شویم
خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم
ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم
ای دریغا كه شب آمد همه از هم ببریم
من از این خانه پرنور به در می نروم
تا كه ما از نظر و خوبی تو باخبریم
دوش می گفت جانم كی سپهر معظم
هم به درد این درد را درمان كنم
می رسد بوی جگر از دو لبم
عاشقم از عاشقان نگریختم
دست من گیر ای پسر خوش نیستم
ای گزیده یار چونت یافتم
سالكان راه را محرم شدم
بوی آن خوب ختن می آیدم
نو به نو هر روز باری می كشم
می شناسد پرده جان آن صنم
عاشقی بر من پریشانت كنم
گفتهای من یار دیگر می كنم
من ز وصلت چون به هجران می روم
من به سوی باغ و گلشن می روم
آتشی نو در وجود اندرزدیم
ما به خرمنگاه جان بازآمدیم
گر دم از شادی وگر از غم زنیم
روز باران است و ما جو می كنیم
امشب ای دلدار مهمان توییم
ما ز بالاییم و بالا می رویم
دوش عشق شمس دین می باختیم
عاقبت ای جان فزا نشكیفتم
یك دمی خوش چو گلستان كندم
من اگر نالم اگر عذر آرم
من اگر مستم اگر هشیارم
من اگر پرغم اگر شادانم
من از این خانه به در می نروم
من اگر پرغم اگر خندانم
من كه حیران ز ملاقات توام
من از این خانه به در می نروم
ای مطرب این غزل گو كی یار توبه كردم
گفتم كه عهد بستم وز عهد بد برستم
گر جان منكرانت شد خصم جان مستم
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
اندر دو كون جانا بیتو طرب ندیدم
خواهم كه كفك خونین از دیگ جان برآرم
یا رب چه یار دارم شیرین شكار دارم
من پاكباز عشقم تخم غرض نكارم
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم
پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم
ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم
آری ستیزه می كن تا من همیستیزم
ای توبهام شكسته از تو كجا گریزم
دل را ز من بپوشی یعنی كه من ندانم
عالم گرفت نورم بنگر به چشمهایم
آوازه جمالت از جان خود شنیدیم
درده شراب یك سان تا جمله جمع باشیم
من آن شب سیاهم كز ماه خشم كردم
اشكم دهل شدهست از این جام دم به دم
از ما مشو ملول كه ما سخت شاهدیم
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
چیزی مگو كه گنج نهانی خریدهام
ای گوش من گرفته تویی چشم روشنم
ما قحطیان تشنه و بسیارخوارهایم
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
بگشای چشم خود كه از آن چشم روشنیم
ما در جهان موافقت كس نمیكنیم
خیزید عاشقان كه سوی آسمان رویم
چند روی بیخبر آخر بنگر به بام
هر كی بمیرد شود دشمن او دوستكام
امشب جان را ببر از تن چاكر تمام
لولیكان توییم در بگشا ای صنم
ای تو ترش كرده رو تا كه بترسانیم
پیشتر آ می لبا تا همه شیدا شویم
بار دگر ذره وار رقص كنان آمدیم
خوش سوی ما آ دمی ز آنچ كه ما هم خوشیم
بدار دست ز ریشم كه بادهای خوردم
نیم ز كار تو فارغ همیشه در كارم
همه جمال تو بینم چو چشم باز كنم
نگفتمت مرو آن جا كه آشنات منم
بیار باده كه دیر است در خمار توام
به غم فرونروم باز سوی یار روم
مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم
اگر چه شرط نهادیم و امتحان كردیم
چه روز باشد كاین جسم و رسم بنوردیم
اگر زمین و فلك را پر از سلام كنیم
به حق آنك بخواندی مرا ز گوشه بام
به جان عشق كه از بهر عشق دانه و دام
سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام
به گوش من برسانید هجر تلخ پیام
به گرد تو چو نگردم به گرد خود گردم
بیار باده كه اندر خمار خمارم
به گوشهای بروم گوش آن قدح گیرم
زهی حلاوت پنهان در این خلای شكم
خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم
به كوی عشق تو من نامدم كه بازروم
ببسته است پری نهانیی پایم
اگر چه ما نه خروس و نه ماكیان داریم
بیار مطرب بر ما كریم باش كریم
فضول گشتهام امروز جنگ می جویم
بر آن شدهست دلم كتشی بگیرانم
اگر به عقل و كفایت پی جنون باشم
می گریزد از ما و ما قوامش داریم
گه چرخ زنان همچون فلكم
تلخی نكند شیرین ذقنم
تشنه خویش كن مده آبم
كون خر را نظام دین گفتم
آمدم باز تا چنان گردم
آتشی از تو در دهان دارم
در طریقت دو صد كمین دارم
تا به جان مست عشق آن یارم
همتم شد بلند و تدبیرم
در وصالت چرا بیاموزم
اه چه بیرنگ و بینشان كه منم
به خدایی كه در ازل بودهست
ما همه از الست همدستیم
آمدستیم تا چنان گردیم
ما كه باده ز دست یار خوریم
ناله بلبل بهار كنیم
عاشق روی جان فزای توییم
خیز تا فتنهای برانگیزیم
تو چه دانی كه ما چه مرغانیم
چند قبا بر قد دل دوختم
ای دل صافی دم ثابت قدم
آمد سرمست سحر دلبرم
شد ز غمت خانه سودا دلم
چند گهی فاتحه خوانت كنم
بار دگر جانب یار آمدیم
ما به تماشای تو بازآمدیم
گر تو كنی روی ترش زحمت از این جا ببرم
منم آن بنده مخلص كه از آن روز كه زادم
انا فتحنا بابكم لا تهجروا اصحابكم
رحت انا من بینكم غبت كذا من عینكم
اتیناكم اتیناكم فحیونا نحییكم
اقبل الساقی علینا حاملا كاس المدام
قد رجعنا قد رجعنا جائیا من طوركم
ظننتم ایا عذال ان قد عدلتم
فان وفق الله الكریم وصالكم
علی اهل نجد الثنا و سلام
بیا بیا دلدار من دلدار من درآ درآ در كار من در كار من
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
گر آخر آمد عشق تو گردد ز اولها فزون
تا كی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون
ای عاشقان ای عاشقان هنگام كوچ است از جهان
دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
بویی همیآید مرا مانا كه باشد یار من
این كیست این این كیست این این یوسف ثانی است این
این كیست این این كیست این هذا جنون العاشقین
ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
هین دف بزن هین كف بزن كاقبال خواهی یافتن
دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
ای دل شكایتها مكن تا نشنود دلدار من
ای یار من ای یار من ای یار بیزنهار من
در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاك من
هذا رشاد الكافرین هذا جزاء الصابرین
آن شاخ خشك است و سیههان ای صبا بر وی مزن
چندان بگردم گرد دل كز گردش بسیار من
بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن
با آن سبك روحی گل وان لطف شه برگ سمن
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای بس كه از آواز دش واماندهام زین راه من
با آنك از پیوستگی من عشق گشتم عشق من
بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من
من دزد دیدم كو برد مال و متاع مردمان
خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مكن
ای نور افلاك و زمین چشم و چراغ غیب بین
كو خر من كو خر من پار بمرد آن خر من
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان
آینهای بزدایم از جهت منظر من
قصد جفاها نكنی ور بكنی با دل من
قصد جفاها نكنی ور بكنی با دل من
كافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این
هی چه گریزی چندین یك نفس این جا بنشین
آب حیات عشق را در رگ ما روانه كن
ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من
سیر نمیشوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر نمیشوم ز تو ای مه جان فزای من
من طربم طرب منم زهره زند نوای من
هر كی ز حور پرسدت رخ بنما كه همچنین
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مكن
باز نگار می كشد چون شتران مهار من
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
راز تو فاش می كنم صبر نماند بیش از این
مانده شدهست گوش من از پی انتظار آن
آمدهام به عذر تو ای طرب و قرار جان
عید نمای عید را ای تو هلال عید من
گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من
باز بهار می كشد زندگی از بهار من
یا رب من بدانمیچیست مراد یار من
چند گریزی ای قمر هر طرفی ز كوی من
واقعهای بدیدهام لایق لطف و آفرین
مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
تا چه خیال بستهای ای بت بدگمان من
چهره شرمگین تو بستد شرمگان من
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مكن
مرا در دل همیآید كه من دل را كنم قربان
عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان
حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن
خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن
چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی كردن
چرا كوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن
چراغ عالم افروزم نمیتابد چنین روشن
نشانیهاست در چشمش نشانش كن نشانش كن
چو آمد روی مه رویم كی باشم من كه باشم من
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
چه دانی تو خراباتی كه هست از شش جهت بیرون
چه دانستم كه این سودا مرا زین سان كند مجنون
مرا هر دم همیگویی كه برگو قطعه شیرین
توقع دارم از لطف تو ای صدر نكوآیین
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین
الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین
ای قاعده مستان در همدگر افتادن
چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا كن
ای سنجق نصرالله وی مشعله یاسین
در پرده دل بنگر صد دختر آبستان
ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان
ای كار من از تو زر ای سیمبر مستان
ای جانك من چونی یك بوسه به چند ای جان
دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان
رو مذهب عاشق را برعكس روشها دان
ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان می دان
ای در غم بیهوده رو كم تركوا برخوان
دانی كه كجا جویی ما را به گه جستن
از آتش روی خود اندر دلم آتش زن
ای یار مقامردل پیش آ و دمی كم زن
بی جا شو در وحدت در عین فنا جا كن
ای دل چو نمیگردد در شرح زبان من
من گوش كشان گشتم از لیلی و از مجنون
آرایش باغ آمد این روی چه روی است این
در زیر نقاب شب این زنگیكان را بین
از چشمه جان ره شد در خانه هر مسكین
آن كس كه تو را بیند وانگه نظرش بر تن
بی او نتوان رفتن بیاو نتوان گفتن
آن ساعد سیمین را در گردن ما افكن
ای سرده صد سودا دستار چنین می كن
نی نی به از این باید با دوست وفا كردن
گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان
بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن
دل دل دل تو دل مرا مرنجان
با روی تو كفر است به معنی نگریدن
ما دست تو را خواجه بخواهیم كشیدن
هر شب كه بود قاعده سفره نهادن
صد گوش نوم باز شد از راز شنودن
گر زانك ملولی ز من ای فتنه حوران
بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان
نشاید از تو چندین جور كردن
در این دم همدمی آمد خمش كن
ندا آمد به جان از چرخ پروین
دل خون خواره را یك باره بستان
بیا ای مونس جانهای مستان
ز زخم دف كفم بدرید ای جان
چرا منكر شدی ای میر كوران
شنیدی تو كه خط آمد ز خاقان
كجا خواهی ز چنگ ما پریدن
اگر تو عاشقی غم را رها كن
تو نقد قلب را از زر برون كن
گر این جا حاضری سر همچنین كن
نتانی آمدن این راه با من
دل معشوق سوزیده است بر من
تو هر جزو جهان را بر گذر بین
تو را پندی دهم ای طالب دین
بیا ساقی می ما را بگردان
به باغ آییم فردا جمله یاران
اگر خواهی مرا می در هوا كن
برو ای دل به سوی دلبر من
برآ بر بام و اكنون ماه نو بین
چو بربندند ناگاهت زنخدان
فرود آ تو ز مركب بار می بین
عشق است بر آسمان پریدن
دیر آمدهای مرو شتابان
ای ساقی و دستگیر مستان
ما شادتریم یا تو ای جان
ای روی مه تو شاد خندان
ای روی تو نوبهار خندان
بازآمد آستین فشانان
مال است و زر است مكسب تن
وقت آمد توبه را شكستن
ای دوست عتاب را رها كن
ای عربده كرده دوش با من
امروز تو خوشتری و یا من
عقل از كف عشق خورد افیون
ای دشمن عقل و جان شیرین
برخیز و صبوح را برنجان
از ما مرو ای چراغ روشن
دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
هر خوشی كه فوت شد از تو مباش اندوهگین
نازنینی را رها كن با شهان نازنین
می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان
ای ز تو مه پای كوبان وز تو زهره دف زنان
مهرهای از جان ربودم بیدهان و بیدهان
من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان
می گزید او آستین را شرمگین در آمدن
چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد كن
هر چه آن سرخوش كند بویی بود از یار من
كاشكی از غیر تو آگه نبودی جان من
سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من
بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون
آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین
هست ما را هر زمانی از نگار راستین
هر صبوحی ارغنونها را برنجان همچنین
عیشهاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان
سر فروكرد از فلك آن ماه روی سیمتن
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن
روی او فتوی دهد كز كعبه بر بتخانه زن
آفتابا بار دیگر خانه را پرنور كن
نوبهارا جان مایی جانها را تازه كن
یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین
در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
جام پر كن ساقیا آتش بزن اندر غمان
ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان
ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
از بدیها آن چه گویم هست قصدم خویشتن
مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
از دخول هر غری افسردهای در كار من
عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین
موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
عشق شمس الدین است یا نور كف موسی است آن
عشق شمس حق و دین كان گوهر كانی است آن
در ستایشهای شمس الدین نباشم مفتتن
ایها الساقی ادر كأس الحمیا نصف من
عاشقان را مژدهای از سرفراز راستین
یاركان رقصی كنید اندر غمم خوشتر از این
مطربا نرمك بزن تا روح بازآید به تن
گلسن بنده ستایك غرضم یق اشد رسن
به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین
بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین
صنما بیار باده بنشان خمار مستان
صنما به چشم شوخت كه به چشم اشارتی كن
هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد كن
چه شكر داد عجب یوسف خوبی به لبان
جنتی كرد جهان را ز شكر خندیدن
جان حیوان كه ندیده است بجز كاه و عطن
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
خوی با ما كن و با بیخبران خوی مكن
هیچ باشد كه رسد آن شكر و پسته من
بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان
اینك آن انجم روشن كه فلك چاكرشان
چون خیال تو درآید به دلم رقص كنان
هر كه را گشت سر از غایت برگردیدن
به خدا گل ز تو آموخت شكر خندیدن
مكن ای دوست ز جور این دلم آواره مكن
ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
چه نشستی دور چون بیگانگان
هر كجا كه پا نهی ای جان من
شاه ما باری برای كاهلان
می بده ای ساقی آخرزمان
نك بهاران شد صلا ای لولیان
بشنو از دل نكتههای بیسخن
جان جانهایی تو جان را برشكن
ای دلارام من و ای دل شكن
ساقیا برخیز و می در جام كن
راز چون با من نگوید یار من
فقر را در خواب دیدم دوش من
جان من جان تو جانت جان من
آمد آمد در میان خوب ختن
مرغ خانه با هما پر وا مكن
ای ببرده دل تو قصد جان مكن
ای خدا این وصل را هجران مكن
صبحدم شد زود برخیز ای جوان
ای زیان و ای زیان و ای زیان
رو قرار از دل مستان بستان
مات خود را صنما مات مكن
ای به انكار سوی ما نگران
به شكرخنده ببردی دل من
ای امتان باطل بر نان زنید بر نان
گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن
ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن
گفتی مرا كه چونی در روی ما نظر كن
ای محو راه گشته از محو هم سفر كن
من از كی باك دارم خاصه كه یار با من
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
ای دل ز شاه حوران یا قبله صبوران
آن خوب را طلب كن اندر میان حوران
امروز سركشان را عشقت جلوه كردن
چون جان تو میستانی چون شكر است مردن
از زنگ لشكر آمد بر قلب لشكرش زن
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها كن
روز است ای دو دیده در روزنم نظر كن
پروانه شد در آتش گفتا كه همچنین كن
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر كن
دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
جانا بیار باده و بختم بلند كن
تو آب روشنی تو در این آب گل مكن
مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
میآیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
آن كیست ای خدای كز این دام خامشان
ای دم به دم مصور جان از درون تن
جانا بیار باده و بختم تمام كن
میبینمت كه عزم جفا میكنی مكن
ای آنك از میانه كران میكنی مكن
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
بشنیدهام كه عزم سفر میكنی مكن
مست شدی عاقبت آمدی اندر میان
خواجه غلط كردهای در روش یار من
یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین
با رخ چون مشعله بر در ما كیست آن
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
یك غزل آغاز كن بر صفت حاضران
بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن
سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من
ای رخ خندان تو مایه صد گلستان
باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من
باز برآمد ز كوه خسرو شیرین من
ای هوس عشق تو كرده جهان را زبون
بازشكستند خلق سلسله یا مسلمین
بیش مكن همچنان خانه درآ همچنین
یا تو ترش كرده رو مایه ده شكران
هر چه كنی تو كرده من دان
جفای تلخ تو گوهر كند مرا ای جان
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
مكن مكن كه روا نیست بیگنه كشتن
توی كه بدرقه باشی گهی گهی رهزن
به جان تو كه از این دلشده كرانه مكن
به من نگر به دو رخسار زعفرانی من
چهار روز ببودم به پیش تو مهمان
مقام ناز نداری برو تو ناز مكن
چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این
نعیم تو نه از آن است كه سیر گردد جان
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن
اگر سزای لب تو نبود گفته من
بیا بیا كه ز هجرت نه عقل ماند نه دین
به صلح آمد آن ترك تند عربده كن
من كجا بودم عجب بیتو این چندین زمان
بگویم مثالی از این عشق سوزان
ببردی دلم را بدادی به زاغان
تنت زین جهان است و دل زان جهان
به پیش آر سغراق گلگون من
ای هفت دریا گوهر عطا كن
آن دلبر من آمد بر من
تازه شد از او باغ و بر من
یك قوصره پر دارم ز سخن
با من صنما دل یك دله كن
گر تنگ بدی این سینه من
چون دل جانا بنشین بنشین
شب محنت كه بد طبیب و تو افكار یاد كن
چند نظاره جهان كردن
چند بوسه وظیفه تعیین كن
سیر گشتم ز نازهای خسان
چیست با عشق آشنا بودن
گر چه اندر فغان و نالیدن
شب كه جهان است پر از لولیان
ساقی من خیزد بیگفت من
مست رسید آن بت بیباك من
جان منی جان منی جان من
مینروم هیچ از این خانه من
ای تو پناه همه روز محن
بانگ برآمد ز خرابات من
بانگ برآمد ز خرابات من
ظلمت شب پرتو ظلمات من
ای تو چو خورشید و شه خاص من
بانگ برآمد ز دل و جان من
بازرسید آن بت زیبای من
آمدهای بیگه خامش مشین
پیشتر آ ای صنم شنگ من
می تلخی كه تلخیها بدو گردد همه شیرین
اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان
دگرباره چو مه كردیم خرمن
افندس مسین كاغا یومیندن
كیف اتوب یا اخی من سكر كارجوان
العشق یقول لی تزین
ایا بدر الدجی بل انت احسن
اطیب الاسفار عندی انتقالی من مكان
اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین
یا صغیر السن یا رطب البدن
ابشر ثم ابشر یا متمن
نحن الی سیدنا راجعون
ای عاشقان ای عاشقان آن كس كه بیند روی او
حیلت رها كن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
مستی ببینی رازدان میدانك باشد مست او
بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو
نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو
ساقی اگر كم شد میت دستار ما بستان گرو
آن كون خر كز حاسدی عیسی بود تشویش او
ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو
والله ملولم من كنون از جام و سغراق و كدو
دل دی خراب و مست و خوش هر سو همیافتاد از او
ای تن و جان بنده او بند شكرخنده او
چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او
روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو
كار جهان هر چه شود كار تو كو بار تو كو
شب شد ای خواجه ز كی آخر آن یار تو كو
ای شكران ای شكران كان شكر دارم از او
چیست كه هر دمی چنین میكشدم به سوی او
جان و سر تو ای پسر نیست كسی به پای تو
ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو
عید نمیدهد فرح بینظر هلال تو
در سفر هوای تو بیخبرم به جان تو
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
هین كژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو
كی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو
سیمبرا ز سیم تو سیمبرم به جان تو
سنگ شكاف میكند در هوس لقای تو
من كه ستیزه روترم در طلب لقای تو
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
ندیدم در جهان كس را كه تا سر پر نبودهست او
اگر نه عاشق اویم چه میپویم به كوی او
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو
اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو
نمیگفتی مرا روزی كه ما را یار غاری تو
ز مكر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو
هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو
گشتهست طپان جانم ای جان و جهان برگو
هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او
چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو
ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو
در خشكی ما بنگر و آن پرده تر برگو
آن دلبر عیار جگرخواره ما كو
خزان عاشقان را نوبهار او
تو كمترخوارهای هشیار میرو
تو جام عشق را بستان و میرو
از این پستی به سوی آسمان شو
دل و جان را طربگاه و مقام او
به پیشت نام جان گویم زهی رو
به پیشت نام جان گویم زهی رو
بیا ای رونق گلزار از این سو
چو بگشادم نظر از شیوه تو
خداوندا چو تو صاحب قران كو
گران جانی مكن ای یار برگو
در این رقص و در این های و در این هو
بازم صنما چه میفریبی تو
دیدی كه چه كرد آن پری رو
ای رونق نوبهار برگو
ای عارف خوش كلام برگو
ای صید رخ تو شیر و آهو
آن وعده كه كردهای مرا كو
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
از حلاوتها كه هست از خشم و از دشنام او
ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو
جمله خشم از كبر خیزد از تكبر پاك شو
ای سنایی عاشقان را درد باید درد كو
ای صبا بادی كه داری در سر از یاری بگو
در گذر آمد خیالش گفت جان این است او
ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو
جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار كو
عاشقی بر من پریشانت كنم نیكو شنو
دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب كو
ای برادر عاشقی را درد باید درد كو
در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام كو
ناله ای كن عاشقانه درد محرومی بگو
ای ز رویت تافته در هر زمانی نور نو
طرب اندر طرب است او كه در عقل شكست او
ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو
تو بمال گوش بربط كه عظیم كاهل است او
خنك آن جان كه رود مست و خرامان بر او
خنك آن دم كه نشینیم در ایوان من و تو
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
تن مزن ای پسر خوش دم خوش كام بگو
چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو
سر و پا گم كند آن كس كه شود دلخوش از او
سر عثمان تو مست است بر او ریز كدو
ای همه سرگشتگان مهمان تو
ای بمرده هر چه جان در پای او
شكر ایزد را كه دیدم روی تو
ای بكرده رخت عشاقان گرو
مطربا اسرار ما را بازگو
جان ما را هر نفس بستان نو
ای غذای جان مستم نام تو
صوفیانیم آمده در كوی تو
میدوید از هر طرف در جست و جو
به حریفان بنشین خواب مرو
ای ترك ماه چهره چه گردد كه صبح تو
ای دیده من جمال خود اندر جمال تو
آمد خیال آن رخ چون گلستان تو
جانا تویی كلیم و منم چون عصای تو
این ترك ماجرا ز دو حكمت برون نبو
ای كرده چهره تو چو گلنار شرم تو
رفتم به كوی خواجه و گفتم كه خواجه كو
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
هان ای جمال دلبر ای شاد وقت تو
تا كه درآمد به باغ چهره گلنار تو
آینه جان شده چهره تابان تو
سیر نیم سیر نی از لب خندان تو
مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو
ای سر مردان برگو برگو
مرا اگر تو نیابی به پیش یار بجو
من آن نیم كه بگویم حدیث نعمت او
به وقت خواب بگیری مرا كه هین برگو
هزار بار كشیدهست عشق كافرخو
چو از سر بگیرم بود سرور او
بیدل شدهام بهر دل تو
نور دل ما روی خوش تو
دل من دل من دل من بر تو
بنشسته به گوشهای دو سه مست ترانه گو
به قرار تو او رسد كه بود بیقرار تو
قلم از عشق بشكند چو نویسد نشان تو
هله ای طالب سمو بگداز از غمش چو مو
هله طبل وفا بزن كه بیامد اوان تو
طیب الله عیشكم لا وحش الله منكم
بوقلمون چند از انكار تو
پرده بگردان و بزن ساز نو
یا قمرا لوعه للقمرین سكن
بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو
الیوم من الوصل نسیم و سعود
بگردان ساقی مه روی جام
هم صدوا هم عتبوا عتابا ما له سبب
یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا
الا یا ساقیا انی لظمن و مشتاق
ابناء ربیعنا تعالوا
جود الشموس علی الوری اشراق
حد البشیر بشاره یا جار
امسی و اصبح بالجوی اتعذب
مررت بدر فی هواه بحار
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا كوفته
یك چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده
این كیست این این كیست این شیرین و زیبا آمده
این كیست این این كیست این در حلقه ناگاه آمده
ای عاشقان ای عاشقان دیوانهام كو سلسله
ای از تو خاكی تن شده تن فكرت و گفتن شده
ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا كوفته
ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده
باده بده باد مده وز خودمان یاد مده
یا رجلا حصیده مجبنه و مبخله
ای تو برای آبرو آب حیات ریخته
آمد یار و بر كفش جام میی چو مشعله
شحنه عشق میكشد از دو جهان مصادره
دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه
كجا شد عهد و پیمانی كه كردی دوش با بنده
بر آنم كز دل و دیده شوم بیزار یك باره
به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه
یكی ماهی همیبینم برون از دیده در دیده
ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره
سراندازان همیآیی نگارین جگرخواره
مرا گویی كه چونی تو لطیف و لمتر و تازه
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه
زهی بزم خداوندی زهی میهای شاهانه
سراندازان همیآیی ز راه سینه در دیده
با زر غم و بیزر غم آخر غم با زر به
من سرخوش و تو دلخوش غم بیدل و بیسر به
هشیار شدم ساقی دستار به من واده
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
هر روز پری زادی از سوی سراپرده
كی باشد من با تو باده به گرو خورده
ناموس مكن پیش آ ای عاشق بیچاره
بربند دهان از نان كمد شكر روزه
یا رب چه كس است آن مه یا رب چه كس است آن مه
من بیخود و تو بیخود ما را كی برد خانه
ای غایب از این محضر از مات سلام الله
از انبهی ماهی دریا به نهان گشته
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشكفته
ای جان تو جانم را از خویش خبر كرده
ای روی تو رویم را چون روی قمر كرده
دل دست به یك كاسه با شهره صنم كرده
امروز بت خندان میبخش كند خنده
ای خاك كف پایت رشك فلكی بوده
مستی ده و هستی دهای غمزه خماره
آن یار غریب من آمد به سوی خانه
بیبرگی بستان بین كمد دی دیوانه
ای دل به كجایی تو آگاه هیی یا نه
هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه
ای دل تو بگو هستم چون ماهی بر تابه
روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده
امروز من و باده و آن یار پری زاده
ای بر سر بازاری دستار چنان كرده
ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه
چون عزم سفر كردی فی لطف امان الله
هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
آن عشق جگرخواره كز خون شود او فربه
ای دلبر بیصورت صورتگر ساده
ای آنك تو را ما ز همه كون گزیده
این كیست چنین مست ز خمار رسیده
ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده
رندان همه جمعند در این دیر مغانه
این نیم شبان كیست چو مهتاب رسیده
هلا ساقی بیا ساغر مرا ده
بیا دل بر دل پردرد من نه
ایا گم گشتگان راه و بیراه
چنین میزن دو دستك تا سحرگاه
سماع آمد هلا ای یار برجه
خدایا مطربان را انگبین ده
ایا خورشید بر گردون سواره
مبارك باد آمد ماه روزه
چو بیگاه است و باران خانه خانه
مكن راز مرا ای جان فسانه
خدایا رحمت خود را به من ده
فریاد ز یار خشم كرده
ای دیده راست راست دیده
آمد مه و لشكر ستاره
دیدی كه چه كرد آن یگانه
یك جام ز صد هزار جان به
جان آمده در جهان ساده
ای بی تو حیاتها فسرده
ای دوش ز دست ما رهیده
ماییم قدیم عشق باره
ای گشته دلت چو سنگ خاره
ماییم و دو چشم و جان خیره
آن سفره بیار و در میان نه
ای نقد تو را زكات نسیه
ای روز مبارك و خجسته
ای دو چشمت جاودان را نكتهها آموخته
ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
ای ز گلزار جمالت یاسمین پا كوفته
ای سراندازان همه در عشق تو پا كوفته
تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
ای به میدانهای وحدت گوی شاهی باخته
چشم بگشا جانها بین از بدن بگریخته
این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده
كی بود خاك صنم با خون ما آمیخته
هله بحری شو و در رو مكن از دور نظاره
مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه
هله صیاد نگویی كه چه دام است و چه دانه
سوی اطفال بیامد به كرم مادر روزه
صنما از آنچ خوردی بهل اندكی به ما ده
ای خداوند یكی یار جفاكارش ده
صد خمار است و طرب در نظر آن دیده
بده آن باده جانی كه چنانیم همه
پیش جوش عفو بیحد تو شاه
عشق بین با عاشقان آمیخته
ای بخاری را تو جان پنداشته
عشق تو از بس كشش جان آمده
جستهاند دیوانگان از سلسله
روز ما را دیگران را شب شده
قرابه باز دانا هش دار آبگینه
پیغام زاهدان را كمد بلای توبه
این جا كسی است پنهان دامان من گرفته
در خانه دل ای جان آن كیست ایستاده
آن آتشی كه داری در عشق صاف و ساده
بازآمد آن مغنی با چنگ سازكرده
ای كهربای عشقت دل را به خود كشیده
برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
از بس كه مطرب دل از عشق كرد ناله
دیدم نگار خود را میگشت گرد خانه
ای پاك از آب و از گل پایی در این گلم نه
ای گرد عاشقانت از رشك تخته بسته
آن دم كه دررباید باد از رخ تو پرده
ای از تو من برسته ای هم توام بخورده
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
ای صد هزار خرمنها را بسوخته
باده بده ساقیا عشوه و بادم مده
ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره
ای همه منزل شده از تو ره بیرهه
ایا دلی چو صبا ذوق صبحها دیده
زهی لواء و علم لا اله الا الله
چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه
كه بوده است تو را دوش یار و همخوابه
مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته
دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده
چو مست روی توام ای حكیم فرزانه
عجب دلی كه به عشق بت است پیوسته
ز لقمهای كه بشد دیده تو را پرده
تو دیده گشته و ما را بكرده نادیده
برو برو كه به بز لایق است بزغاله
خلاصه دو جهان است آن پری چهره
ای جان ای جان فی ستر الله
خوش بود فرش تن نور دیده
آمد آمد نگار پوشیده
مطرب جانهای دل برده
رخ نفسی بر رخ این مست نه
یا رشا فدیته من زمن رایته
هل طربا لعاشق وافقه زمانه
طوبی لمن آواه سر فاده
فدیتتك یا ستی الناسیه
گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری
ای آن كه بر اسب بقا از دیر فانی میروی
این عشق گردان كو به كو بر سر نهاده طبلهای
ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانهای
ای آنك اندر باغ جان آلاجقی برساختی
از دار ملك لم یزل ای شاه سلطان آمدی
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
ای یار اگر نیكو كنی اقبال خود صدتو كنی
ای یوسف خوش نام هی در ره میا بیهمرهی
دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زادهای
دامن كشانم میكشد در بتكده عیارهای
ای آفتاب سركشان با كهكشان آمیختی
آخر مراعاتی بكن مر بیدلان را ساعتی
بانكی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
ای تو ملول از كار من من تشنه تر هر ساعتی
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی
از بامدادان ساغری پر كرد خوش خمارهای
ای شهسوار خاص بك كز عالم جان تاختی
یك ساعت ار دو قبلكی از عقل و جان برخاستی
ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی
من پیش از این میخواستم گفتار خود را مشتری
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری
دریوزهای دارم ز تو در اقتضای آشتی
ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی
بویی ز گردون میرسد با پرسش و دلداریی
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
هم نظری هم خبری هم قران را قمری
ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی
سنگ مزن بر طرف كارگه شیشه گری
عارف گوینده اگر تا سحر صبر كنی
تو نه چنانی كه منم من نه چنانم كه تویی
چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی
طوطی و طوطی بچهای قند به صد ناز خوری
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسلهای
هر طربی كه در جهان گشت ندیم كهتری
آمدهای كه راز من بر همگان بیان كنی
ای كه به لطف و دلبری از دو جهان زیادهای
كعبه طواف میكند بر سر كوی یك بتی
نیست بجز دوام جان ز اهل دلان روایتی
آه خجسته ساعتی كه صنما به من رسی
جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی
سوخت یكی جهان به غم آتش غم پدید نی
چشم تو خواب میرود یا كه تو ناز میكنی
آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی
ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیدهای
هین كه خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی
سركه هفت ساله را از لب او حلاوتی
باز چه شد تو را دلا باز چه مكر اندری
پیش از آنك از عدم كرد وجودها سری
ای دل بیقرار من راست بگو چه گوهری
با همگان فضولكی چون كه به ما ملولكی
ای كه لب تو چون شكر هان كه قرابه نشكنی
تلخ كنی دهان من قند به دیگران دهی
خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستی
یاور من تویی بكن بهر خدای یاریی
ای زده مطرب غمت در دل ما ترانهای
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
ای كه غریب آتشی در دل و جان ما زدی
گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری
ساقی جان فزای من بهر خدا ز كوثری
جمع مكن تو برف را بر خود تا كه نفسری
هر بشری كه صاف شد در دو جهان ورا دلی
رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی
زرگر آفتاب را بسته گاز میكنی
آنك بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی
خواجه ترش مرا بگو سركه به چند میدهی
صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
مسلمانان مسلمانان مرا تركی است یغمایی
چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمیگردی
گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه كم بودی
امیر دل همیگوید تو را گر تو دلی داری
چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی
اگر زهر است اگر شكر چه شیرین است بیخویشی
چو بی گه آمدی باری درآ مردانهای ساقی
مبارك باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
بیامد عید ای ساقی عنایت را نمیدانی
مرا آن دلبر پنهان همیگوید به پنهانی
بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی
به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی
رها كن ماجرا ای جان فروكن سر ز بالایی
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی
یكی گنجی پدید آمد در آن دكان زركوبی
اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی
ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی
اگر امروز دلدارم كند چون دوش بدمستی
غلام پاسبانانم كه یارم پاسبانستی
گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه كاره ستی
اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی
دل پردرد من امشب بنوشیدهست یك دردی
دل آتش پرست من كه در آتش چو گوگردی
اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی
اگر گلهای رخسارش از آن گلشن بخندیدی
نكو بنگر به روی من نه آنم من كه هر باری
بنامیزد نگویم من كه تو آنی كه هر باری
مروت نیست در سرها كه اندازند دستاری
ایا نزدیك جان و دل چنین دوری روا داری
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری
كی افسون خواند در گوشت كه ابرو پرگره داری
برآ بر بام ای عارف بكن هر نیم شب زاری
مها یك دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری
هر آن بیمار مسكین را كه از حد رفت بیماری
مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری
مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری
حجاب از چشم بگشایی كه سبحان الذی اسری
یكی طوطی مژده آور یكی مرغی خوش آوازی
چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
الا ای جان جان جان چو میبینی چه میپرسی
بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی
بیا ای شاه خودكامه نشین بر تخت خودكامی
شنیدم كاشتری گم شد ز كردی در بیابانی
مگر مستی نمیدانی كه چون زنجیر جنبانی
سحرگه گفتم آن مه را كه ای من جسم و تو جانی
شدم از دست یك باره ز دست عشق تا دانی
تو استظهار آن داری كه رو از ما بگردانی
چو دید آن طره كافر مسلمان شد مسلمانی
یكی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
كجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی
كجا شد عهد و پیمانی كه میكردی نمیگویی
اگر بیمن خوشی یارا به صد دامم چه میبندی
چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
هر آن چشمی كه گریان است در عشق دلارامی
الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی
الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی
الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی
مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی
یكی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی
من پای همیكوبم ای جان و جهان دستی
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی
آورد طبیب جان یك طبله ره آوردی
افتاد دل و جانم در فتنه طراری
یك حمله و یك حمله كمد شب و تاریكی
آن زلف مسلسل را گر دام كنی حالی
پنهان به میان ما میگردد سلطانی
ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
در پرده خاك ای جان عیشی است به پنهانی
از آتش ناپیدا دارم دل بریانی
هر لحظه یكی صورت میبینی و زادن نی
ای خواجه سلام علیك از زحمت ما چونی
همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی
ای بود تو از كی نی وی ملك تو تا كی نی
با هر كی تو درسازی میدانك نیاسایی
ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی
ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی
خواهم كه روم زین جا پایم بگرفتستی
آمد مه ما مستی دستی فلكا دستی
ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی
گر نرگس خون خوارش دربند امانستی
گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی
ای ساكن جان من آخر به كجا رفتی
ای یار غلط كردی با یار دگر رفتی
نه چرخ زمرد را محبوس هوا كردی
ای پرده در پرده بنگر كه چهها كردی
ای پرده در پرده بنگر كه چهها كردی
ای صورت روحانی امروز چه آوردی
گر شمس و قمر خواهی نك شمس و قمر باری
از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری
امشب پریان را من تا روز به دلداری
نظاره چه میآیی در حلقه بیداری
گر روی بگردانی تو پشت قوی داری
ای جان و جهان آخر از روی نكوكاری
ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری
گفتم كه بجست آن مه از خانه چو عیاری
ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری
ای دشمن عقل من وی داروی بیهوشی
ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی
آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی
ای باغ همیدانی كز باد كی رقصانی
مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی
آن ماه همیتابد بر چرخ و زمین یا نی
افند كلیمیرا از زحمت ما چونی
در عشق كجا باشد مانند تو عشقینی
چون بسته كنی راهی آخر بشنو آهی
جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی
در كوی كی میگردی ای خواجه چه میخواهی
ای شادی آن روزی كز راه تو بازآیی
ما مینرویم ای جان زین خانه دگر جایی
هم پهلوی خم سر نهای خواجه هرجایی
من نیت آن كردم تا باشم سودایی
عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی
جانا نظری فرما چون جان نظرهایی
گل گفت مرا نرمی از خار چه میجویی
ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی
از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی
ای خواجه تو چه مرغی نامت چه چرا شایی
ما گوش شماییم شما تن زده تا كی
برخیز كه جان است و جهان است و جوانی
گر علم خرابات تو را همنفسستی
ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
هر روز بگه ای شه دلدار درآیی
ای ماه اگر باز بر این شكل بتابی
یا ساقی شرف بشراباتك زندی
تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی
ای جان گذركرده از این گنبد ناری
در خانه خود یافتم از شاه نشانی
امروز در این شهر نفیر است و فغانی
امروز سماع است و مدام است و سقایی
ای مونس ما خواجه ابوبكر ربابی
امروز سماع است و شراب است و صراحی
ای آنك به دلها ز حسد خار خلیدی
برخیز كه صبح است و صبوح است و سكاری
مگریز ز آتش كه چنین خام بمانی
گیرم كه نبینی رخ آن دختر چینی
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
ای شاه تو تركی عجمی وار چرایی
یك روز مرا بر لب خود میر نكردی
بخوردم از كف دلبر شرابی
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی
دلا چون واقف اسرار گشتی
دریغا كز میان ای یار رفتی
منم فانی و غرقه در ثبوتی
تو آن ماهی كه در گردون نگنجی
كریما تو گلی یا جمله قندی
نگارا تو در اندیشه درازی
گر این سلطان ما را بنده باشی
ببین این فتح ز استفتاح تا كی
تو نقشی نقش بندان را چه دانی
نه آتشهای ما را ترجمانی
دلا تا نازكی و نازنینی
اگر درد مرا درمان فرستی
كسی كو را بود در طبع سستی
چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی
كجا شد عهد و پیمانی كه كردی
دلا رو رو همان خون شو كه بودی
مرا چون ناف بر مستی بریدی
از این تنگین قفص جانا پریدی
صلا ای صوفیان كامروز باری
به تن این جا به باطن در چه كاری
مبارك باد بر ما این عروسی
خبر واده كز این دنیای فانی
برفتیم ای عقیق لامكانی
خوشی آخر بگو ای یار چونی
بر من نیستی یارا كجایی
دلا در روزه مهمان خدایی
سالی دارم ای خواجه خدایی
هلا ای آب حیوان از نوایی
بیاموز از پیمبر كیمیایی
سبك بنواز ای مطرب ربایی
سلام علیك ای مقصود هستی
اگر خورشید جاویدان نگشتی
ز ما برگشتی و با گل فتادی
چنین باشد چنین گوید منادی
كجا شد عهد و پیمان را چه كردی
به بخت و طالع ما ای افندی
نگارا تو گلی یا جمله قندی
شنودم من كه چاكر را ستودی
دگرباره شه ساقی رسیدی
اگر یار مرا از من برآری
صلا ای صوفیان كامروز باری
صلا ای صوفیان كامروز باری
منم غرقه درون جوی باری
چو عشق آمد كه جان با من سپاری
نگفتم دوش ای زین بخاری
به جان تو پس گردن نخاری
به تن با ما به دل در مرغزاری
مرا بگرفت روحانی نگاری
متاز ای دل سوی دریای ناری
مرا در خنده میآرد بهاری
بدید این دل درون دل بهاری
خداوندا زكات شهریاری
ندارد مجلس ما بیتو نوری
ز هر چیزی ملول است آن فضولی
مرا هر لحظه قربان است جانی
مگیر ای ساقی از مستان كرانی
ز مهجوران نمیجویی نشانی
برون كن سر كه جان سرخوشانی
مرا هر لحظه منزل آسمانی
چه دلشادم به دلدار خدایی
كجایید ای شهیدان خدایی
تو هر روزی از آن پشته برآیی
دلاراما چنین زیبا چرایی
بیا ای غم كه تو بس باوفایی
بیا ای یار كامروز آن مایی
بیا جانا كه امروز آن مایی
چنان گشتم ز مستی و خرابی
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی
مرا اندر جگر بنشست خاری
بگفتم با دلم آخر قراری
تو جانا بیوصالش در چه كاری
بیا ای آنك سلطان جمالی
مگر تو یوسفان را دلستانی
تو تا بنشستهای بر دار فانی
نه آتشهای ما را ترجمانی
به كوی دل فرورفتم زمانی
دیدی كه چه كرد یار ما دیدی
روز ار دو هزار بار میآیی
مندیش از آن بت مسیحایی
ای دیده ز نم زبون نگشتی
گر وسوسه ره دهی به گوشی
باغ است و بهار و سرو عالی
با این همه مهر و مهربانی
آورد خبر شكرستایی
بشنیده بدم كه جان جانی
ای ساقی باده معانی
ای وصل تو آب زندگانی
ای بیتو حرام زندگانی
برجه كه بهار زد صلایی
چون سوی برادری بپویی
مجلس چو چراغ و تو چو آبی
من پار بخوردهام شرابی
ای یار یگانه چند خسبی
بازم صنما چه میفریبی
ای آنك تو خواب ما ببستی
ای آنك تو خواب ما ببستی
رو رو كه از این جهان گذشتی
روز طرب است و سال شادی
آخر گل و خار را بدیدی
آن را كه به لطف سر بخاری
خضری به میان سینه داری
میآید سنجق بهاری
ای چشم و چراغ شهریاری
ای جان و جهان چه میگریزی
از قصه حال ما نپرسی
ای دلبر بیدلان صوفی
ای آنك تو شاه مطربانی
روزی كه مرا ز من ستانی
چون عشق كند شكرفشانی
ای وصل تو اصل شادمانی
كژزخمه مباش تا توانی
مست می عشق را حیا نی
گویم سخن لب تو یا نی
با دل گفتم چرا چنینی
در خون دلم رسید فتوی
در عشق هر آنك شد فدایی
عشق است دلاور و فدایی
ماها چو به چرخ دل برآیی
آن شمع چو شد طرب فزایی
ای بیتو محال جان فزایی
گر یار لطیف و باوفایی
ساقی انصاف خوش لقایی
برخیز و بزن یكی نوایی
رخها بنگر تو زعفرانی
ای قلب و درست را روایی
ای آنك تو خواب ما ببستی
با یار بساز تا توانی
در فنای محض افشانند مردان آستی
مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی
ای رها كرده تو باغی از پی انجیركی
شاد آن صبحی كه جان را چاره آموزی كنی
ای خدایی كه مفرح بخش رنجوران تویی
بانگ میزن ای منادی بر سر هر رستهای
در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی
ساقیا بر خاك ما چون جرعهها میریختی
گر شراب عشق كار جان حیوانیستی
ای نرفته از دل من اندرآ شاد آمدی
در جهان گر بازجویی نیست بیسودا سری
گر من از اسرار عشقش نیك دانا بودمی
آتشینا آب حیوان از كجا آوردهای
ای مهی كاندر نكویی از صفت افزودهای
آه از آن رخسار برق انداز خوش عیارهای
پیش شمع نور جان دل هست چون پروانهای
بار دیگر ملتی برساختی برساختی
هر دلی را گر سوی گلزار جانان خاستی
سر نهاده بر قدمهای بت چین نیستی
این چه چتر است این كه بر ملك ابد برداشتی
ای ملامت گر تو عاشق را سبك پنداشتی
ای تو جان صد گلستان از سمن پنهان شدی
ای كه جانها خاك پایت صورت اندیش آمدی
تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری
در دو چشم من نشین ای آن كه از من منتری
بی گهان شد هر رفتن سوی روزن ننگری
در میان جان نشین كامروز جان دیگری
عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی
آخر ای دلبر تو ما را مینجویی اندكی
ساقیا شد عقلها هم خانه دیوانگی
چون تو آن روبند را از روی چون مه بركنی
ای خوشا عیشی كه باشد ای خوشا نظارهای
آه كان سایه خدا گوهردلی پرمایهای
گشت جان از صدر شمس الدین یكی سوداییی
گر چه در مستی خسی را تو مراعاتی كنی
ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی
ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی
از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی
ای دهان آلوده جانی از كجا می خوردهای
اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی
خنك آن دم كه به رحمت سر عشاق بخاری
بمشو همره مرغان كه چنین بیپر و بالی
كه شكیبد ز تو ای جان كه جگرگوشه جانی
مكن ای دوست نشاید كه بخوانند و نیایی
صنما چونك فریبی همه عیار فریبی
اگر او ماه منستی شب من روز شدستی
چو به شهر تو رسیدم تو ز من گوشه گزیدی
تو ز هر ذره وجودت بشنو ناله و زاری
تو فقیری تو فقیری تو فقیر ابن فقیری
ز كجایی ز كجایی هله ای مجلس سامی
مه ما نیست منور تو مگر چرخ درآیی
مثل ذره روزن همگان گشته هوایی
همه چون ذره روزن ز غمت گشته هوایی
بده ای دوست شرابی كه خدایی است خدایی
خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی
چو نماز شام هر كس بنهد چراغ و خوانی
صنما چنان لطیفی كه به جان ما درآیی
سوی باغ ما سفر كن بنگر بهار باری
به مباركی و شادی بستان ز عشق جامی
ز گزاف ریز باده كه تو شاه ساقیانی
به چه روی پشت آرم به كسی كه از گزینی
هله عاشقان بشارت كه نماند این جدایی
صفت خدای داری چو به سینهای درآیی
بكشید یار گوشم كه تو امشب آن مایی
منگر به هر گدایی كه تو خاص از آن مایی
به خدا كسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی
بت من ز در درآمد به مباركی و شادی
هله ای پری شب رو كه ز خلق ناپدیدی
تو كیی در این ضمیرم كه فزونتر از جهانی
بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی
چو مرا ز عشق كهنه صنما به یاد دادی
دل بیقرار را گو كه چو مستقر نداری
سحر است خیز ساقی بكن آنچ خوی داری
ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری
ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی
شب و روز آن نكوتر كه به پیش یار باشی
چو یقین شدهست دل را كه تو جان جان جانی
تو ز عشق خود نپرسی كه چه خوب و دلربایی
برسید لك لك جان كه بهار شد كجایی
هله ای دلی كه خفته تو به زیر ظل مایی
صنما چگونه گویم كه تو نور جان مایی
چه جمال جان فزایی كه میان جان مایی
صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
برو ای عشق كه تا شحنه خوبان شدهای
هست در حلقه ما حلقه ربایی عجبی
چند روز است كه شطرنج عجب میبازی
هله هشدار كه با بیخبران نستیزی
وقت آن شد كه بدان روح فزا آمیزی
به شكرخنده اگر میببرد دل ز كسی
در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی
گر گریزی به ملولی ز من سودایی
نیستی عاشق ای جلف شكم خوار گدای
در دلت چیست عجب كه چو شكر میخندی
هست اندر غم تو دلشده دانشمندی
ای دریغا در این خانه دمی بگشودی
به دغل كی بگزیند دل یارم یاری
مرغ اندیشه كه اندر همه دلها بپری
رو رو ای جان سبك خیز غریب سفری
سحری كرد ندایی عجب آن رشك پری
نی تو شكلی دگری سنگ نباشی تو زری
شكنی شیشه مردم گرو از من گیری
بر یكی بوسه حقستت كه چنان میلرزی
هله تا ظن نبری كز كف من بگریزی
ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی
به حق و حرمت آنك همگان را جانی
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی
چه حریصی كه مرا بیخور و بیخواب كنی
به شكرخنده بتا نرخ شكر میشكنی
هله آن به كه خوری این می و از دست روی
اگر امشب بر من باشی و خانه نروی
بده ای كف تو را قاعده لطف افزایی
به شكرخنده اگر میببرد جان ز كسی
ای كه تو چشمه حیوان و بهار چمنی
سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی
هر كی از نیستی آید به سوی او خبری
ای شه جاودانی وی مه آسمانی
قدر غم گر چشم سر بگریستی
با چنین رفتن به منزل كی رسی
چارهای كو بهتر از دیوانگی
قره العین منی ای جان بلی
بوی باغ و گلستان آید همی
هر دم ای دل سوی جانان میروی
بار دیگر عزم رفتن كردهای
بوی مشكی در جهان افكندهای
فارغم گر گشت دل آوارهای
ای درآورده جهانی را ز پای
باوفا یارا جفا آموختی
عاقبت از عاشقان بگریختی
اندرآ در خانه یارا ساعتی
گوید آن دلبر كه چون همدل شدی
آفتابا سوی مه رویان شدی
باوفاتر گشت یارم اندكی
هست امروز آنچ میباید بلی
باز گردد عاقبت این در بلی
طبع چیزی نو به نو خواهد همی
با من ای عشق امتحانها میكنی
باز چون گل سوی گلشن میروی
ناگهان اندردویدم پیش وی
خوش بود گر كاهلی یك سو نهی
مرحبا ای پرده تو آن پردهای
هیچ خمری بیخماری دیدهای
میزنم حلقه در هر خانهای
گر سران را بیسری درواستی
ای بهار سبز و تر شاد آمدی
ساقی این جا هست ای مولا بلی
هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می
باد بین اندر سرم از بادهای
آه از عشق جمال حوریی
ای دلی كز گلشكر پروردهای
گر در آب و گر در آتش میروی
ز كجا آمدهای میدانی
آنچ در سینه نهان میداری
ای خیالی كه به دل میگذری
تو چرا جمله نبات و شكری
از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی
چه باشد ای برادر یك شب اگر نخسپی
ای آنك امام عشقی تكبیر كن كه مستی
گفتی شكار گیرم رفتی شكار گشتی
گر چه به زیر دلقی شاهی و كیقبادی
ای نوبهار خندان از لامكان رسیدی
از بهر مرغ خانه چون خانهای بسازی
آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی
ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی
چون زخمه رجا را بر تار میكشانی
ای گوهر خدایی آیینه معانی
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
ای مبدعی كه سگ را بر شیر میفزایی
ای حیلههات شیرین تا كی مرا فریبی
دی عهد و توبه كردی امروز درشكستی
یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی
ای كرده رو چو سركه چه گردد ار بخندی
در غیب هست عودی كاین عشق از او است دودی
ای آنك جان ما را در گلشكر كشیدی
زان خاك تو شدم تا بر من گهر بباری
گر از شراب دوشین در سر خمار داری
بازآمدی كه ما را درهم زنی به شوری
گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری
چون روی آتشین را یك دم تو مینپوشی
دل را تمام بركن ای جان ز نیك نامی
اندر شكست جان شد پیدا لطیف جانی
مطرب چو زخمهها را بر تار میكشانی
ای آنك جمله عالم از توست یك نشانی
رقصان شو ای قراضه كز اصل اصل كانی
در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی
با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی
میزن سه تا كه یكتا گشتم مكن دوتایی
دی دامنش گرفتم كای گوهر عطایی
ای برده اختیارم تو اختیار مایی
هر چند بیگه آیی بیگاه خیز مایی
آمد ز نای دولت بار دگر نوایی
ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی
بوی كباب داری تو نیز دل كبابی
با صد هزار دستان آمد خیال یاری
اندر قمارخانه چون آمدی به بازی
ای آن كه مر مرا تو به از جان و دیدهای
ای از جمال حسن تو عالم نشانهای
آن دم كه دل كند سوی دلبر اشارتی
هر روز بامداد به آیین دلبری
شد جادوی حرام و حق از جادوی بری
هر روز بامداد درآید یكی پری
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری
هر روز بامداد طلبكار ما تویی
آن لحظه كفتاب و چراغ جهان شوی
ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی
ای ساقیی كه آن می احمر گرفتهای
ای ساقیی كه آن می احمر گرفتهای
ای مرغ گیر دام نهانی نهادهای
مه طلعتی و شهره قبایی بدیدهای
ای عشق كز قدیم تو با ما یگانهای
ای جان و ای دو دیده بینا چگونهای
هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی
رویش ندیده پس مكنیدم ملامتی
جان خاك آن مهی كه خداش است مشتری
ای عشق پرده در كه تو در زیر چادری
ای بس فراز و شیب كه كردم طلب گری
شاها بكش قطار كه شهوار میكشی
ای نای خوش نوای كه دلدار و دلخوشی
اندر میان جمع چه جان است آن یكی
گر من ز دست بازی هر غم پژولمی
ای آسمان كه بر سر ما چرخ میزنی
سوگند خوردهای كه از این پس جفا كنی
تا چند از فراق مرا كار بشكنی
ساقی بیار باده سغراق ده منی
ای نای بس خوش است كز اسرار آگهی
شوری فتاد در فلك ای مه چه شستهای
ای كاشكی تو خویش زمانی بدانیی
بزم و شراب لعل و خرابات و كافری
آن دل كه گم شدهست هم از جان خویش جوی
سیمرغ و كیمیا و مقام قلندری
دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی
خواجه سلام علیك گنج وفا یافتی
آه كه چه شیرین بتیست در تتق زركشی
روی من از روی تو دارد صد روشنی
هر نفسی از درون دلبر روحانیی
ای دل چون آهنت بوده چو آیینهای
یار در آخرزمان كرد طرب سازیی
رو كه به مهمان تو مینروم ای اخی
جان و جهان میروی جان و جهان میبری
بازرهان خلق را از سر و از سركشی
لاله ستانست از عكس تو هر شورهای
ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری
ای كه تو عشاق را همچو شكر میكشی
پیشتر آ پیشتر چند از این رهزنی
شیردلا صد هزار شیردلی كردهای
گفت مرا آن طبیب رو ترشی خوردهای
قصر بود روح ما نی تل ویرانهای
بستگی این سماع هست ز بیگانهای
جای دگر بودهای زانك تهی رودهای
خیره چرا گشتهای خواجه مگر عاشقی
نیست عجب صف زده پیش سلیمان پری
ای صنم گلزاری چند مرا آزاری
آه كه دلم برد غمزههای نگاری
سلمك الله نیست مثل تو یاری
خوشدلم از یار همچنانك تو دیدی
از پگه ای یار زان عقار سمایی
چند دویدم سوی افندی
میرسد ای جان باد بهاری
دوش همه شب دوش همه شب
گاه چو اشتر در وحل آیی
به خاك پای تو ای مه هر آن شبی كه بتابی
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
هزار جان مقدس هزار گوهر كانی
چه آفتاب جمالی كه از مجره گشادی
اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری
چو مهر عشق سلیمان به هر دو كون تو داری
ز حد چون بگذشتی بیا بگوی كه چونی
گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی
من آن نیم كه تو دیدی چو بینیم نشناسی
چو صبحدم خندیدی در بلا بندیدی
به جان تو ای طایی كه سوی ما بازآیی
تو آسمان منی من زمین به حیرانی
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی
خدایگان جمال و خلاصه خوبی
به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی
چه باده بود كه در دور از بگه دادی
ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی
منم كه كار ندارم به غیر بیكاری
بیا بیا كه نیابی چو ما دگر یاری
خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری
اگر ز حلقه این عاشقان كران گیری
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
چه باك دارد عاشق ز ننگ و بدنامی
نهان شدند معانی ز یار بیمعنی
اگر تو یار نداری چرا طلب نكنی
اگر تو مست شرابی چرا حشر نكنی
به هر دلی كه درآیی چو عشق بنشینی
ز بامداد دلم میپرد به سودایی
شدم به سوی چه آب همچو سقایی
رسید تركم با چهرههای گل وردی
تو در عقیله ترتیب كفش و دستاری
فرست باده جان را به رسم دلداری
نگاهبان دو دیدهست چشم دلداری
اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری
دلا همای وصالی بپر چرا نپری
به من نگر كه بجز من به هر كی درنگری
بیا بیا كه پشیمان شوی از این دوری
مسلم آمد یار مرا دل افروزی
بیا بیا كه تو از نادرات ایامی
بلندتر شدهست آفتاب انسانی
ایا مربی جان از صداع جان چونی
ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی
بیامدیم دگربار سوی مولایی
تو نور دیده جان یا دو دیده مایی
تو عاشقی چه كسی از كجا رسیدستی
رهید جان دوم از خودی و از هستی
بیا بیا كه چو آب حیات درخوردی
به جان تو كه بگویی وطن كجا داری
به حق آنك تو جان و جهان جانداری
شبی كه دررسد از عشق پیك بیداری
اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری
حرام گشت از این پس فغان و غمخواری
به اهل پرده اسرارها ببر خبری
بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی
اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی
هزار جان مقدس فدای سلطانی
نگفتمت كه تو سلطان خوبرویانی
بگو به جان مسافر ز رنجها چونی
از این درخت بدان شاخ و بر نمیبینی
ز بامداد دلم میجهد به سودایی
بیا بیا كه شدم در غم تو سودایی
ترش ترش بنشستی بهانه دربستی
بداد پندم استاد عشق از استادی
ببست خواب مرا جاودانه دلداری
كسی كه باده خورد بامداد زین ساقی
برست جان و دلم از خودی و از هستی
پدید گشت یكی آهوی در این وادی
طواف كعبه دل كن اگر دلی داری
ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
فرست بادهی جان را به رسم دلداری
میان تیرگی خواب و نور بیداری
به دست هجر تو زارم تو نیز میدانی
كالی تیشبی آپانسو، ای افندی چلبی
جان جان مایی، خوشتر از حلوایی
تو چنین نبودی تو چنین چرایی
تو خدای خویی تو صفات هویی
نه ز عاقلانم كه ز من بگیری
عشق تو خواند مرا كز من چه میگذری
در لطف اگر بروی شاه همه چمنی
دلا گر مرا تو ببینی ندانی
پذیرفت این دل ز عشقت خرابی
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟!
نشانت كی جوید كه تو بینشانی
اگر چه لطیفی و زیبالقایی
هم ایثار كردی هم ایثار گفتی
الا میر خوبان هلا تا نرنجی
به حیلت تو خواهی كه در را ببندی
چو عشقش برآرد سر از بیقراری
بتا گر مرا تو ببینی ندانی
گل سرخ دیدم شدم زعفرانی
عجبالعجایب توی در كیایی
تو هر چند صدری شه مجلسی
رضیت بما قسمالله لی
تماشا مرو نك تماشا تویی
الا هات حمرا كالعندم
خواهیم یارا كامشب نخسپی
حدی نداری در خوش لقایی
تو جان مایی، ماه سمایی
با چرخ گردان تیره هوایی
خواهی ز جنون بویی ببری
سلطان منی سلطان منی
آن به كه مرا تمكین نكنی
صنما خرگه توم كه بسازی و بركنی
صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری
ای خجل از تو شكر و آزادی
حكم نو كن كه شاه دورانی
مستی و عاشقانه میگویی
بحر ما را كنار بایستی
آوخ آوخ چو من وفاداری
ای دلزار محنت و بلا داری
ساقیا ساقیا روا داری
تا شدستی امیر چوگانی
مستم از بادههای پنهانی
من مرید توام مراد تویی
چند اندر میان غوغایی
گر چه تو نیم شب رسیدستی
ز اول بامداد سر مستی
ز اول بامداد سرمستی
در غم یار یار بایستی
در غم یار، یار بایستی
آنكه چون ابر خواند كف ترا
رو، مسلم تراست بیكاری
زندگانی مجلس سامی
جان جانی و جان صد جانی
خامشی ناطقی مگر جانی
ای كه مستك شدی و میگویی
عشق در كفر كرد اظهاری
مست و خوشی باده كجا خوردهی؟
جان و جهان! دوش كجا بودهی
ای دل سرمست، كجا میپری؟
از مه من مست دو صد مشتری
یا ملك المغرب والمشرق
گر نه شكار غم دلدارمی
ای كه تو از عالم ما میروی
خشم مرو خواجه! پشیمان شوی
ای كه ازین تنگ قفص میپری
باده ده، ای ساقی هر متقی
صد دل و صد جان بدمی دادمی
كار به پیری و جوانیستی
كردم با كان گهر آشتی
آدمیی، آدمیی، آدمی
در دل من پردهی نو میزنی
این طریق دارهم یا سندی و سیدی
اخلائی! اخلائی! صفونی عند مولایی
ما انصف ندمانی، لو انكر ادمانی
بغداد همانست كه دیدی و شنیدی
ای جان، چندان خوبی، نوباوهی یعقوبی
كسی كو را بود خلق خدایی
عزیزی و كریم و لطف داری
بگو ای تازه رو، كم كن ملولی
اتیالنیروز مسرورالجنان
ادر كاسی و دعنی عن فنونی
یا ساقی اسقنی براح
سلبالعشق فادی، حصلالیوم مرادی
كالی تیشی آینوسای افندی چلبی
لا یغرنك سد هوس عن رایی
غدرالعشق فزلت قدمی
وقتت خوش ای حبیبی، بشنو بحق یاری
درهم شكن چو شیشه خود را، چو مست جامی
بار منست او بچه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی
سیدی ایم هو كی، خذیدی ایم هو كی
گهی پردهسوزی، گهی پردهداری
الام طماعیة العاذل
هذا طبیبی، عند الدوآء
یا ساقی الحی اسمع سالی
هذا سیدی، هذا سندی
طیبالله عیشكم، لا اوحشالله من ابی
یا ملك المبعث والمحشر
روزن دل! آه چه خوش روزنی
اضحكنی بنظرة، قلت له فهكذی
قد اسكرنی ربی من قهوة مد راری
الا فیالغشق تشریفی و عیدی
نسیت الیوم من عشقی صلاتی
اتاك الصوم فی حلل السعود
نسیمالصبح جد بابتشار
الا یا مالكا رقالزمان
املا قدح البقا ندیمی!
یا مالك دمة الزمان
یا ساقیةالمدام هاتی
طارت حیلی و زال حیلی
قالت الكأس ارفعونی كم تحبسونی
تركبن طبقا عن طبق مولائی
اسفا لقلبی یوما هجرالحبیب داری
لا قیالفراش نارا كن هكذا حبیبی
الا حریم لیلی، علیكم سلامی
اخرج عنالمكان، یا صارمالزمان
یا من یزید حسنك حقا تحیری
یا ویح نفسنا بفوات الفضائل
یا ملكالمحشر، ترحم لا ترتشی
قلت له مصیحا یا ملكالمشرق
یا ساقی الراح خذ و امرلاء به طاسی
ایا ملتقی العیش كم تبعدی
یا ولی نعمتی و سلطانی