چشم پرنور كه مست نظر جانانست
ماه از او چشم گرفتست و فلك لرزانست
خاصه آن لحظه كه از حضرت حق نور كشد
سجده گاه ملك و قبله هر انسانست
هر كه او سر ننهد بر كف پایش آن دم
بهر ناموس منی آن نفس او شیطانست
و آنك آن لحظه نبیند اثر نور برو
او كم از دیو بود زانك تن بیجانست
دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی كه رخش قبله گه مردانست
دست بردار ز سینه چه نگه میداری
جان در آن لحظه بده شاد كه مقصود آنست
جمله را آب درانداز و در آن آتش شو
كتش چهره او چشمه گه حیوانست
سر برآور ز میان دل شمس تبریز
كو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست