غزل شماره ۲۷۵۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مست می عشق را حیا نی
وین باده عشق را بها نی
آن عشق چو بزم و باده جان را
می نوشد و ممكن صلا نی
با عقل بگفت ماجراها
جان گفت كه وقت ماجرا نی
از روح بجستم آن صفا گفت
آن هست صفا ولی ز ما نی
گفتم كه مكن نهان از این مس
ای كفو تو زر و كیمیا نی
كاین برق حدیث تو از آن است
جز جان افزا و دلربا نی
گفتا غلطی كه آن نیم من
ما بوالحسنیم و بوالعلا نی
گفتم كه به حق نرگسانت
دفعم بمده به شیوه‌ها نی
كاین غمزه مست خونی تو
كشته‌ست هزار و خونبها نی
بالله كه تویی كه بی‌تویی تو
ای كبر تو غیر كبریا نی
گر ز آنك تویی و گر نه‌ای تو
از تو گذری دو دیده را نی
گر فرمایی كه نیست هست است
كو زهره كه گویمت چرا نی
مقناطیسی و جان چو آهن
می‌آید مست و دست و پا نی
چون گرم شوم ز جام اول
غیر تسلیم در قضا نی
چون شد به سرم میم سراسر
می را تسلیم یا رضا نی
از بهر نسیم زلف جعدت
یكتا زلفی كه جز دو تا نی
ای باد صبا به انتظارت
از بهر صبا و خود صبا نی
پس ما چه زنیم ای قلندر
اندر گره و گره گشا نی
گر ز آنك نه هر دمی خداوند
كو جز سر و خاصه خدا نی
مخدومی شمس دین تبریز
چون خورشیدش در این سما نی

بادهبزمتبریزجامجعدحدیثخداخورشیددیدهزلفزهرهصباعشقعقلغمزهلعلماجرامستنرگسنسیم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید