غزل شماره ۲۵۵۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
هر آن چشمی كه گریان است در عشق دلارامی
بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی
هر آن چشم سپیدی كو سیه كرده‌ست تن جامه
سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی
چو گریان بود آن یعقوب كنعان از پی یوسف
بشارت آمدش ناگه از آن خوش روی خوش نامی
مثال نردبان باشد به نالیدن به عشق اندر
چو او بر نردبان كوشد رسد ناگاه بر بامی
حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود
كبابی از جگر در كف ز خون دل یكی جامی
كه آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است
از آن است آتش هجران كه تا پخته شود خامی
برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی
كه تا زین دام و زین ضربت كشاكش یابد این وحشی
نماند ناز و تندی او شود همراز و هم رامی
چنان چون میوه‌های خام از آن پخته شود شیرین
كه گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی
ز رنج عام و لطف خاص حكمت‌ها شود پیدا
كه تا صافی شود دردی كه تا خاصه شود عامی
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
گهی اندر امید وصل یكتا زفت انعامی
خصوصا درد این مسكین كه عالم سوز طوفان است
زهی تلخی و ناكامی كه شیرین است از او كامی
به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او
نگردم از هوای او نگردانم یكی گامی
منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله
مبارك صاحب وامی مبارك كردن وامی
زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی
به هر صد قرن نبود این چه جای سال و ایامی
ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان
خلاصه نور ایمانی صفای جان اسلامی
چه جای نور اسلام است كه نورانی و روحانی
شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی

آتشامیدتبریزجامحریفخورشیدزلفسلامشیرینصاحبصافیطرهعاشقعشقلطفهجرانوصلوفاپیغامچشمگردن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید