غزل شماره ۱۸۳۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من
ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو
دل شده‌ست سر به سر آب و گل گران من
پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم
گر چه كه در یگانگی جان تو است جان من
در عجبی فتم كه این سایه كیست بر سرم
فضل توام ندا زند كان من است آن من
از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم
طره توست چون كمر بسته بر این میان من
عشق برید كیسه‌ام گفتم هی چه می كنی
گفت تو را نه بس بود نعمت بی‌كران من
برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش
گفت مترس كمدی در حرم امان من
در برت آن چنان كشم كز بر و برگ وارهی
تا همه شب نظر كنی پیش طرب كنان من
بر تو زنم یگانه‌ای مست ابد كنم تو را
تا كه یقین شود تو را عشرت جاودان من
سینه چو بوستان كند دمدمه بهار من
روی چو گلستان كند خمر چو ارغوان من

ارغوانامانبهاربهشتبوستانجاودانجهانحریفدهانسایهسینهطربطرهعشرتعشقلطفمستچراغگلستانیقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید