غزل شماره ۴۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما
راست بگو شمع رخت دوش كجا بود كجا
سوی دل ما بنگر كز هوس دیدن تو
دولت آن جا كه در او حسن تو بگشاد قبا
دوش به هر جا كه بدی دانم كامروز ز غم
گشته بود همچو دلم مسجد لا حول و لا
دوش همی‌گشتم من تا به سحر ناله كنان
بدرك بالصبح بدا هیج نومی‌و نفی
سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو
نور كی دیدست كه او باشد از سایه جدا
گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او
پهلوی او هست خدا محو در او هست لقا
سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب
تا چو بكاهد بكشد نور خدایش به خدا
شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور
لا یتناهی و لن جت بضعف مددا
نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او
بی سببی قد جعل الله لكل سببا
آینه همدگر افتاد مسبب و سبب
هر كی نه چون آینه گشتست ندید آینه را

آینهجهانحلقهخدادولتسایهسحرشمعصبحهوس


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید