ای خواجه تو عاقلانه میباش
چون بیخبری ز شور اوباش
آن چهره كه رشك فخر فقرست
با ناخن زشت خویش مخراش
آن بت به خیال درنگنجد
بتها به خیال خانه متراش
جمله بت و بت پرست چون اوست
غیر كل و جمله چیست جز لاش
نی فهم كنند خلق این را
نی دستوری كه دم زنم فاش
این ماش برنج احولانست
ور نی نه برنج هست و نی ماش
پایانها را كجا شناسند
چون پوشیدست رشك روهاش
گر میدزدی ز زندگان دزد
ای دزد كفن به شب چو نباش
اما ز قضاست مات من مات
هم حكم قضاست عاش من عاش
خامش كه ز شب خبر ندارد
آن كس كه به روز خورد خشخاش