غزل شماره ۱۲۸۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو رو نمود به منصور وصل دلدارش
روا بود كه رساند به اصل دل دارش
من از قباش ربودم یكی كلهواری
بسوخت عقل و سر و پایم از كلهوارش
شكستم از سر دیوار باغ او خاری
چه خارخار و طلب در دلست از آن خارش
چو شیرگیر شد این دل یكی سحر ز میش
سزد كه زخم كشد از فراق سگسارش
اگر چه كره گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شكال و افسارش
اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا
به جام عشق گرو شد ردا و دستارش
بسا دلا كه به زنهار آمد از عشقش
كشان كشان بكشیدش نداد زنهارش
به روز سرد یكی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش
نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو
فتاده بود همی‌برد آب جوبارش
درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید
به دست خرس بكرد آن طمع گرفتارش
بگفتمش كه رها كن تو پوستین بازآ
چه دور و دیر بماندی به رنج و پیكارش
بگفت رو كه مرا پوستین چنان بگرفت
كه نیست امید رهایی ز چنگ جبارش
هزار غوطه مرا می‌دهد به هر ساعت
خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش
خمش بس است حكایت اشارتی بس كن
چه حاجتست بر عقل طول طومارش

آرشامیدجامسحرصاحبعاشقعشقعقلفراقوصلچنگگردون


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید