غزل شماره ۱۴۴۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم
كه بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شكر پیشم
روان شد سوی ما كوثر پر از شیر و پر از شكر
بدران مشك سقا را بزن سنگی و بشكن خم
یكی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی
كه شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم
همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم
درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
كه با سرمست و با حیران چه گفتم من كه الهاكم
یكی عاقل میان ما به دارو هم نمی‌یابد
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم
به نزد من یكی ساغر به از صد خانه پرزر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یكی قمقم
میان روزه داران خوش شراب عید در می كش
نه آن مستی كه شب آیی ز ترس خلق چون كزدم
بخور بی‌رطل و بی‌كوزه میی كو بشكند روزه
نه ز انگورست و نی شیره نی از طزغو نی از گندم
شرابی نی كه درریزی سحر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاده كوته دم
دهان بربند و محرم شو به كعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم

آسمانبادهبیابانجمحیراندهانرطلساغرسحرشرابعاقلعقلمجنونمحرممخمورمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید