غزل شماره ۲۷۱۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مگر تو یوسفان را دلستانی
مگر تو رشك ماه آسمانی
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
روان‌هایی كه روز تو شنیدند
به طمع تو گرفته شب گرانی
ز شب رفتن ز چالاكی چه آید
چو ذوالعرشت كند می پاسبانی
منم آن كز دم عیسی بمردم
مرا كشته‌ست آب زندگانی
چنین مرگی كه مردم زنده گردم
گرت بینم ایا فخر الزمانی
دلم از هجر تو خون گشت لیكن
از آن خون رست صورت‌های جانی
ز درد تو رواق صاف جوشید
ز درد خم‌های خسروانی
خداوندی است شمس الدین تبریز
كه او را نیست در آفاق ثانی
برید آفرینش در دو عالم
نیاورده‌ست چون او ارمغانی
هزاران جان نثار جان او باد
كه تا گردند جان‌ها جاودانی
دریغا لفظ‌ها بودی نوآیین
كز این الفاظ ناقص شد معانی

آسمانآفاقتبریزجاودانجهانخداخسرودریغزندگانیعرشغریبمغانگردن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید