غزل شماره ۱۱۳۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مجوی شادی چون در غمست میل نگار
كه در دو پنجه شیری تو ای عزیز شكار
اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول كن تو مر آن را به جای مشك تتار
درون تو چو یكی دشمنیست پنهانی
بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
كسی كه بر نمدی چوب زد نه بر نمدست
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی‌برون نشود آن غبار از یك بار
به هر جفا و به هر زخم اندك اندك آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقط‌های آن نكوكردار
تراش چوب نه بهر هلاكت چوبست
برای مصلحتی راست در دل نجار
از این سبب همه شر طریق حق خیرست
كه عاقبت بنماید صفاش آخر كار
نگر به پوست كه دباغ در پلیدی‌ها
همی‌بمالد آن را هزار بار هزار
كه تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندك و بسیار
تو شمس مفخر تبریز چاره‌ها داری
شتاب كن كه تو را قدرتیست در اسرار

اسرارتبریزجفاحجابخوابطریقغبارقبوللابهمستمصلحتنگارپنهانچهرهگلاب


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید