غزل شماره ۲۰۳۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای محو راه گشته از محو هم سفر كن
چشمی ز دل برآور در عین دل نظر كن
دل آینه است چینی با دل چو همنشینی
صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر كن
دانم كه برشكستی تو محو دل شدستی
در عین نیست هستی یك حمله دگر كن
تا بشكنی شكاری پهلوی چشمه ساری
ای شیر بیشه دل چنگال در جگر كن
چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی
با فتنه عظیمی تو دست در كمر كن
ماییم ذره ذره در آفتاب غره
از ذره خاك بستان در دیده قمر كن
از ما نماند برجا جان از جنون و سودا
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر كن
در عالم منقش ای عشق همچو آتش
هر نقش را به خود كش وز خویش جانور كن
ای شاه هر چه مردند رندان سلام كردند
مستند و می نخوردند آن سو یكی گذر كن
سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز
آن پر هست بركن وز عشق بال و پر كن

آتشآینهبستانتبریزتیغدیدهرندانساریسلامسوداسیمرغعشقمستهستیهمنشینچشمچشمهچنگچین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید