غزل شماره ۲۵۰۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اگر زهر است اگر شكر چه شیرین است بی‌خویشی
كله جویی نیابی سر چه شیرین است بی‌خویشی
چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش
برون آیی نیابی در چه شیرین است بی‌خویشی
مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بی‌خویشی
چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی
غم هستی تو كمتر خور چه شیرین است بی‌خویشی
در این منگر كه در دامم كه پر گشت است این جامم
به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بی‌خویشی
چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای كافر چه شیرین است بی‌خویشی
نمود آن زلف مشكینش كه عنبر گشت مسكینش
زهی مشك و زهی عنبر چه شیرین است بی‌خویشی
بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان
به دست هر یكی ساغر چه شیرین است بی‌خویشی
یكی شه بین تو بس حاضر به جمله روح‌ها ناظر
ز بی‌خویشی از آن سوتر چه شیرین است بی‌خویشی

بادهبستانجامحلقهزلفساغرسیمینشیرینمستهستیهشیار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید