غزل شماره ۱۱۳۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شدست نور محمد هزار شاخ هزار
گرفته هر دو جهان از كنار تا به كنار
اگر حجاب بدرد محمد از یك شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زنار
تو را اگر سر كارست روزگار مبر
شكار شو نفسی و دمی بگیر شكار
تو را سعادت بادا كه ما ز دست شدیم
ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار
پریر یار مرا گفت كاین جهان بلاست
بگفتمش كه ولیكن نه چون تو بی‌زنهار
جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع
كه پات خار ندید و سرت نیافت خمار
بگفتمش كه بلی لیك هم مگیر مرا
نیاحتی كه كنم وفق نوحه اغیار
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین
كه هر كسی بخورد بای خود ز خوان كبار
به سوزنی كه دهان‌ها بدوخت در رمضان
بیا بدوز دهانم كه سیرم از گفتار
ولی چو جمله دهانم كدام را دوزی
نیم چو سوزن كو را بود یكی سوفار
خیار امت محتاج شمس تبریزند
شكافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار

اغیارتبریزجهانحجابخماردهانروزگارشیرینوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید