غزل شماره ۲۴۴۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای آفتاب سركشان با كهكشان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو یاران كرم با خاكدان آمیختی
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
ای آتش فرمانروا در آب مسكن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
چندان در آتش درشدی كتش در آتش درزدی
چندان نشان جستی كه تو با بی‌نشان آمیختی
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیك و بد
پهلو تهی كردی ز خود با پهلوان آمیختی
جان‌ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو كسی
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی
از جنس نبود حیرتی بی‌جنس نبود الفتی
تو این نه‌ای و آن نه‌ای با این و آن آمیختی
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
آمیختی چندانك او خود را نمی‌داند ز تو
آری كجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا به صیدی دررسی چون با كمان آمیختی
ای دولت و بخت همه دزدیده‌ای رخت همه
چالاك رهزن آمدی با كاروان آمیختی
چرخ و فلك ره می‌رود تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر می‌پرد تا با جهان آمیختی
حیرانم اندر لطف تو كاین قهر چون سر می‌كشد
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق كشی
و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
این را رها كن عارفا آن را نظر كن كز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
شب دزد كی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
بر بام چوبك می‌زنی با پاسبان آمیختی
اسرار این را مو به مو بی‌پرده و حرفی بگو
ای آنك حرف و لحن را اندر بیان آمیختی

آتشآسمانارغواناسراربختجهانجوانحیراندولتدیدهزمینشرابطربعاشقعشقعقللطفنرگسپهلوانچهرهگردنگردونگلستانگلشنیاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید