ز اول بامداد سر مستی
ورنه دستار كژ چرا بستی؟!
به خدا دوش تا سحر همه شب
باده بیصرفه، صرف خوردستی
در رخ و رنگ و چشم تو پیداست
كه ازان بازی و ازان دستی
نانچ خوردی بده به مخموران
ای ولی نعمت همه هستی
شیر امروز در شكار آمد
لرزه در كه فتاد در پستی
بدویدن ازو نخواهی رست
سر بند عاشقانه و رستی
تا كه پیوسته در امان باشی
چون بدار الامانش پیوستی
شصت فرسنگ از سخن بگریز
كه ز دام سخن درین شستی