غزل شماره ۷۰۷
غزلستان ::
مولوی ::
دیوان شمس - غزلیات
آن یوسف خوش عذار آمد
وان عیسی روزگار آمد
وان سنجق صد هزار نصرت
بر موكب نوبهار آمد
ای كار تو مرده زنده كردن
برخیز كه روز كار آمد
شیری كه به صید شیر گیرد
سرمست به مرغزار آمد
دی رفت و پریر نقد بستان
كان نقد خوش عیار آمد
این شهر امروز چون بهشتست
میگوید شهریار آمد
میزن دهلی كه روز عیدست
میكن طربی كه یار آمد
ماهی از غیب سر برون كرد
كاین مه بر او غبار آمد
از خوبی آن قرار جانها
عالم همه بیقرار آمد
هین دامن عشق برگشایید
كز چرخ نهم نثار آمد
ای مرغ غریب پربریده
بر جای دو پر چهار آمد
هان ای دل بسته سینه بگشا
كان گمشده در كنار آمد
ای پای بیا و پای میكوب
كان سرده نامدار آمد
از پیر مگو كه او جوان شد
وز پار مگو كه پار آمد
گفتی با شه چه عذر گویم
خود شاه به اعتذار آمد
گفتی كه كجا رهم ز دستش
دستش همه دستیار آمد
ناری دیدی و نور آمد
خونی دیدی عقار آمد
آن كس كه ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار آمد
خامش كن و لطفهاش مشمر
لطفیست كه بیشمار آمد
اشعار مرتبط
نظرات نوشته شده