برست جان و دلم از خودی و از هستی
شدست خاص شهنشاه روح در مستی
زهی وجود كه جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند كه جان گشت در چنین پستی
درست گشت مرا آنچ میندانستم
چو در درستی آن مه مرا تو بشكستی
چو گشت عشق تو فصاد و اكحلم بگشاد
بجستم از خود و گفتم زهی سبك دستی
طبیب فقر بخست و گرفت گوش مرا
كه مژده ده كه ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی كه كی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی
ز شمس تبریز این جنسها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن كیسه بر كمر بستی