عاشق چو منی باید میسوزد و میسازد
ور نی مثل كودك تا كعب همیبازد
مه رو چو تویی باید ای ماه غلام تو
تا بر همه مه رویان میچربد و مینازد
عاشق چو منی باید كز مستی و بیخویشی
با خلق نپیوندد با خویش نپردازد
فارس چو تویی باید ای شاه سوار من
كز وهم و گمان زان سو میراند و میتازد
عشق آب حیات آمد برهاندت از مردن
ای شاه كه او خود را در عشق دراندازد
چون شاخ زرست این جان میكش به خودش میدان
چندان كه كشش بیند سوی تو همییازد
باری دل و جان من مستست در آن معدن
هر روز چو نوعشقان فرهنگ نو آغازد
چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او
در بر كشدت شیرین بیواسطه بنوازد
آن آهوی مفتونش چون تازه شود خونش
آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد
شمس الحق تبریزی بر شمس فلك روزی
باشد كه طراز نو شعشاع تو بطرازد