رضیت بما قسمالله لی
و فوضت امری دلی خالقی
لقد احسنالله فیما مضی
كذالك یحسن فیما بقی
ایا ساقی جان هر متقی
بگردان چو مردان، می راوقی
بخر جان و دلرا ز اندیشها
كه بر جانها حاكم مطلقی
بهشت رخت گر تجلی كند
نه دوزخ بماند، نه در وی شقی
اگر تو گریزی ز ما، سابقی
ور از تو گریزیم، تولا حقی
میان شب و روز فرقی نماند
چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی
به صد لابه مخمور را می دهی
كی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!
شراب سخن بخش رقاص كن
كه گردد كلوخ از تفش منطقی
چو حق گول جستست و قلب سلیم
دلا زیركی میكنی؟ احمقی
ز فكرت دل و جان گر آرام داشت
چرا رفت در سكر و در موسقی؟!
تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟!
تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!
جعل وش ز گل خویشتن در كشی
همان چرك میكش، بدان لایقی
همه خاركس دان، اگر پادشاست
بجز خار خار، و غم عاشقی
خمش كن، ببین حق را فتح باب
چهددر فكرت نكتهی مغلقی؟!