غزل شماره ۱۷۴۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم
به خواب دوش كه را دیده‌ام نمی‌دانم
ز خوشدلی و طرب در جهان نمی‌گنجم
ولی ز چشم جهان همچو روح پنهانم
درخت اگر نبدی پا به گل مرا جستی
كز این شكوفه و گل حسرت گلستانم
همیشه دامن شادی كشیدمی سوی خویش
كشد كنون كف شادی به خویش دامانم
ز بامداد كسی غلملیج می كندم
گزاف نیست كه من ناشتاب خندانم
ترانه‌ها ز من آموزد این نفس زهره
هزار زهره غلام دماغ سكرانم
شكرلبی لب ما را به گاه شیرین كرد
كه غرقه گشت شكر اندر آب دندانم
صلا كه قامت چون سرو او صلا درداد
كه من نماز شما را لطیف اركانم
صلا كه فاتحه قفل‌های بسته منم
بدان چو فاتحه تان در نماز می خوانم
به دار ملك ملاحت لبش چو غماز است
كه بنگرید نصیب مرا كه دربانم
چنانك پیش جنونم عقول حیرانند
من از فسردگی این عقول حیرانم
فسرده ماند یخی كه به زیر سایه بود
ندید شعشعه آفتاب رخشانم
تبسم خوش خورشید هر یخی كه بدید
سبال مالد و گوید كه آب حیوانم
بیار ناطق كلی بگو تو باقی را
ز گفتنم برهان من خموش برهانم

امانباقیجهانحیرانخموشخندانخوابخورشیددامندیدهزهرهسایهشیرینطربغمازپنهانچشمگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید