غزل شماره ۹۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ
برآور بنده را از غرقه خون
فرح ده روی زردم را ز صفرا
كنار خویش دریا كردم از اشك
تماشا چون نیایی سوی دریا
چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوشتر كجا باشد تماشا
غلط كردم در آیینه نگنجی
ز نورت می‌شود لا كل اشیاء
رهید آن آینه از رنج صیقل
ز رویت می‌شود پاك و مصفا
تو پنهانی چو عقل و جمله از تست
خرابی‌ها عمارت‌ها به هر جا
هر آنك پهلوی تو خانه گیرد
به پیشش پست شد بام ثریا
چه باشد حال تن كز جان جدا شد
چه عذر آورد كسی كز تست عذرا
چه یاری یابد از یاران همدل
كسی كز جان شیرین گشت تنها
به از صبحی تو خلقان را به هر روز
به از خوابی ضعیفان را به شب‌ها
تو را در جان بدیدم بازرستم
چو گمراهان نگویم زیر و بالا
چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا
همه حسن از تو باید ماه و خورشید
همه مغز از تو باید جدی و جوزا
بدان شد شب شفا و راحت خلق
كه سودای توش بخشید سودا
چو پروانه‌ست خلق و روز چون شمع
كه از زیب خودش كردی تو زیبا
هر آن پروانه كه شمع تو را دید
شبش خوشتر ز روز آمد به سیما
همی‌پرد به گرد شمع حسنت
به روز و شب ندارد هیچ پروا
نمی‌یارم بیان كردن از این بیش
بگفتم این قدر باقی تو فرما
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
كه به گوید حدیث قاف عنقا

آتشآینهباقیتبریزتماشاجهانحدیثخلوتخوابخورشیدراحتسوداشمعشیرینصبحعشقعقلعمارتغوغاپنهانیاران


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید