غزل شماره ۲۰۲۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای امتان باطل بر نان زنید بر نان
وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان
حیوان علف كشاند غیر علف نداند
آن آدمی بود كو جوید عقیق و مرجان
آن باغ‌ها بخفته وین باغ‌ها شكفته
وین قسمتی است رفته در بارگاه سلطان
جان‌هاست نارسیده در دام‌ها خزیده
جان‌هاست برپریده ره برده تا به جانان
جانی ز شرح افزون بالای چرخ گردون
چست و لطیف و موزون چون مه به برج میزان
جانی دگر چو آتش تند و حرون و سركش
كوتاه عمر و ناخوش همچون خیال شیطان
ای خواجه تو كدامی یا پخته یا كه خامی
سرمست نقل و جامی یا شهسوار میدان
روزی به سوی صحرا دیدم یكی معلا
اندر هوا به بالا می‌كرد رقص و جولان
هر سو از او خروشی او ساكن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران
گفتم كه در چه شوری كز وهم خلق دوری
تو نور نور نوری یا آفتاب تابان
گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبك شد
تا پاگشاده گشتم از چارمیخ اركان
گفتم كه ای امیرم شادت كنار گیرم
بسیار لابه كردم گفتا كه نیست امكان
گفتم بیا وفا كن وین ناز را رها كن
شاخی شكر سخا كن چه كم شود از آن كان
گفتا كه من فنایم اندر كنار نایم
نقشی همی‌نمایم از بهر درد و درمان
گفتم تو را نباید خود دفع كم نیاید
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
گفتا ز سر یك تو باور كجا كنی تو
طفلی و درست ابجد برگیر لوح و می‌خوان
گفتم همین سیاست می‌كن حلال بادت
صد گونه دفع می‌ده می‌كش مرا به هجران
زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شكر
برخواند بر من از بر گشتم خراب و سكران
بسیار اشك راندم تا دیر مست ماندم
تا كه برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان
داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل
داغی كه از لذیذی ارزد هزار احسان
فرمود مشكلاتی در وی عجب عظاتی
خامش در زبان‌ها آن می نیاید آسان

آتشآسانباطلبهانهجامجانانحیرانخروشخموشخندانخیالرقصسخنسلطانصحبتصحرالابهمستهجرانوفاگردون


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید