غزل شماره ۱۴۳۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم
من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
كه من آن سوی بی‌سو را نمی‌دانم نمی‌دانم
همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا جان طرب پیشه‌ست كه بی‌مطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمی‌دانم نمی‌دانم
یكی شیری همی‌بینم جهان پیشش گله آهو
كه من این شیر و آهو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو كرده
كه این سیلاب و این جو را نمی‌دانم نمی‌دانم
چو طفلی گم شدستم من میان كوی و بازاری
كه این بازار و این كو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا گوید یكی مشفق بدت گویند بدگویان
نكوگو را و بدگو را نمی‌دانم نمی‌دانم
زمین چون زن فلك چو شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا آن صورت غیبی به ابرو نكته می گوید
كه غمزه چشم و ابرو را نمی‌دانم نمی‌دانم
منم یعقوب و او یوسف كه چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمی‌دانم نمی‌دانم
جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد
كه من جز میر مه رو را نمی‌دانم نمی‌دانم
ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد
كه من آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم
در آن مطبخ درافتادم كه جان و دل كباب آمد
من این گندیده طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم
دكان نانبا دیدم كه قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمی‌دانم نمی‌دانم
چو مردان صف شكستم من به طفلی بازرستم من
كه این لالای لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم
تو گویی شش جهت منگر به سوی بی‌سوی برپر
بیا این سو من آن سو را نمی‌دانم نمی‌دانم
خمش كن چند می گویی چه قیل و قال می جویی
كه قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم
به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان
كه من با چو و با تو را نمی‌دانم نمی‌دانم
دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی
كه من این درد پهلو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا دردی است و دارویی كه جالینوس می گوید
كه من این درد و دارو را نمی‌دانم نمی‌دانم
برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
كه جز آن جعد و گیسو را نمی‌دانم نمی‌دانم
برو ای روز گلچهره كه خورشیدت چه گلگون است
كه من جز نور یاهو را نمی‌دانم نمی‌دانم
برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت
كه جز آن نقل و طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
بجز آن برج و بارو را نمی‌دانم نمی‌دانم
چه رومی چهرگان دارم چه تركان نهان دارم
چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هلاوو را بپرس آخر از آن تركان حیران كن
كز آن حیرت هلا او را نمی‌دانم نمی‌دانم
دلم چون تیر می پرد كمان تن همی‌غرد
اگر آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم
رها كن حرف هندو را ببین تركان معنی را
من آن تركم كه هندو را نمی‌دانم نمی‌دانم
بیا ای شمس تبریزی مكن سنگین دلی با من
كه با تو سنگ و لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

آسمانابروتبریزجادوجعدجهانحیرانخورشیددیدهزلفزمینطربغمزهمرومطربنگینهندوپنهانچشمچهرهگیسو


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید