غزل شماره ۲۵۳۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
یكی طوطی مژده آور یكی مرغی خوش آوازی
چه باشد گر به سوی ما كند هر روز پروازی
دراندازد به جان عاقلان بی‌خبر سوزی
بسازد بهر مشتاقان به رسم مطربان سازی
كند هنبازی طوطی صبا را از برای شه
كه او را نیست در پاكی و بیناییش هنبازی
بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه
درآید بار دیگر از وصالش در فلك تازی
به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من
ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی
همه عاشق شوندش زار هم بی‌دین و هم بادین
همه صادق شوند او را نماند هیچ طنازی
شود گوش طبیعت هم ز سر غیب‌ها واقف
شود دیده فروبسته ز خاك پای او بازی
شود بازار مه رویان از آن مه رو فروبسته
شود دروازه عشرت از آن می‌روی در بازی
شود شب‌های تاریك فراق آن صنم روشن
بگوید وصل خوش نكته به گوش هجر یك رازی
كه رسم و قاعده غم‌ها ز جان خلق بردارند
رسیده عمر ما آخر نهد از عیش آغازی
درون بحر بی‌پایان مرگ و نیستی جان‌ها
بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی
به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی
نبودستت بجز هم مشك زلفین تو غمازی
كه از عشقت بسی جان‌ها چو چوب خشك می‌سوزد
ز غیرت گشته با خلقان یكی بدگو و همازی
الا ای آنك یك پرتو از آن رخسار بنمایی
خنك گردد همه دل‌ها نماند حسرت و آزی
الا ای كان ربانی شمس الدین تبریزی
رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی

تبریزدیدهزلفصباصنمطربطوطیعاشقعاقلعشرتعشقعقلعیشغمازفراقمطربمژدهوصالوصلپرواز


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید