تو دیده گشته و ما را بكرده نادیده
بدیده گریه ما را بدین بخندیده
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
بكن كه هر چه كنی هست بس پسندیده
ز درد و حسرت تو جان لالهها سیه است
گل از جمال رخ توست جامه بدریده
ز خلق عالم جانهای پاك بگزیدند
و آنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده
بدانك عشق نبات و درخت او خشك است
به گرد گرد درخت من است پیچیده
چو خشك گشت درختم بسی بلندی یافت
چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده
خزینههای جواهر كه این دلم را بود
قمارخانه درون جمله را ببازیده
هزار ساغر هستی شكسته این دل من
خمار نرگس مخمور تو نسازیده
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری
مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده