غزل شماره ۲۹۷۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای آن كه مر مرا تو به از جان و دیده‌ای
در جان من هر آنچ ندیدم تو دیده‌ای
بگزیده‌ام ز هجر تو تابوت آتشین
آری به حق آنك مرا تو گزیده‌ای
گر از بریده خون چكد اینك ز چشم من
خون می‌چكد كه بی‌سبب از من بریده‌ای
از چشم من بپرس چرا چشمه گشته‌ای
وز قد من بپرس كه از كی خمیده‌ای
از جان من بپرس كه با كفش آهنین
اندر ره فراق كجاها رسیده‌ای
این هم بپرس از او كه تو در حسن و در جمال
مانند او ز هیچ زبانی شنیده‌ای
این هم بگو كه گر رخ او آفتاب نیست
چون ابر پاره پاره ز هم چون دریده‌ای
پیداست در دم تو كه از ناف مشك خاست
كاندر كدام سبزه و صحرا چریده‌ای
آنی كه دیده‌ای تو دلا آسمانیی
زیرا ز دلبران زمینی رمیده‌ای
دانم كه دیده‌ای تو بدین چشم یوسفی
تا تو ترنج و دست ز مستی بریده‌ای
تبریز و شمس دین و دگرها بهانه‌هاست
كز وی دو كون را تو خطی دركشیده‌ای

آتشآسمانبهانهتبریزدیدهزمینسبزهصحرافراقمستچشمچشمه


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید