ای خوشا عیشی كه باشد ای خوشا نظارهای
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پارهای
هر طرف آید به دستش بیصراحی بادهای
هر طرف آید به چشمش دلبری عیارهای
دلبری كه سنگ خارا گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا تا شود هشیارهای
باده دزدید از لبان دلبر من یك صفت
لاجرم در عشق آن لب جان شده میخوارهای
صبحدم بر راه دیری راهبم همراه شد
دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم كارهای
یك صراحی پیشم آورد آن حریف نیك خو
گشت جانم زان صراحی بیخودی خمارهای
در میان بیخودی تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چارهای