غزل شماره ۲۴۳۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
این عشق گردان كو به كو بر سر نهاده طبله‌ای
كه هر كجا مرده بود زنده كنم بی‌حیله‌ای
خوان روانم از كرم زنده كنم مرده بدم
كو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‌ای
گاهی تو را در بر كنم گاهی ز زهرت پر كنم
آگاه شو آخر ز من ای در كفم چون كیله‌ای
گر حبه‌ای آید به من صد كان پرزرش كنم
دریای شیرینش كنم هر چند باشد قله‌ای
از تو عدم وز من كرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اكسون نهم در پیش كرم پیله‌ای
هر لحظه نومید را خرمن دهم بی‌كشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم بی‌چله‌ای
چشمه شكر جوشان كنم اندر دل تنگ نیی
اندیشه‌های خوش نهم اندر دماغ و كله‌ای
می‌ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط
بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله‌ای
خاموش باش و لا مگو جز آن كه حق بخشد مجو
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیله‌ای
تبریز شد خلد برین از عكس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله‌ای

اندیشهتبریزجامخرمندرویششیرینعشقلطفچشمچشمه


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید