غزل شماره ۲۱۷۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او
همه گردن كشان شیردل را
كشیده سوی خود بی‌اختیار او
قطار شیر می‌بینم چو اشتر
به بینیشان درآورده مهار او
مهارش آنك حاجتمندشان كرد
ز خوف و حرصشان كرده نزار او
گران جانتر ز عنصرها نه خاك است
سبك كرد و ببرد از وی قرار او
از آب و آتش و از باد این خاك
سبكتر شد چو برد از وی وقار او
به خاك آن هر سه عنصر را كند صید
به گردون می‌كند آهو شكار او
یكی كاهل نخواهد رست از وی
كه یك یك را كند دربند كار او
ز خاك تیره كاهلتر نباشی
به زیر دم او بنهاد خار او
عصا زد بر سر دریا كه برجه
برآورد از دل دریا غبار او
عصا را گفت بگذار این عصایی
همی‌پیچد بر خود همچو مار او
برآرد مطبخ معده بخاری
بسازد جان و حسی زان بخار او
ز تف دل دگر جانی بسازد
كه تا دارد از آن جان ننگ و عار او
زهی غیرت كه بر خود دارد آن شه
كه سلطان هم وی است و پرده دار او
زهی عشقی كه دارد بر كفی خاك
كه گاهش گل كند گه لاله زار او
كند با او به هر دم یك صفت یار
ز جمله بسكلد در اضطرار او
كه تا داند كه آن‌ها بی‌وفااند
بداند قدر این بگزیده یار او
عجایب یار غاری گردد او را
كه یار او باشد و هم یار غار او
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
كه بگشاده‌ست راه اعتبار او

آتشبهارسلطانعاشقعشقغبارلالهوفاچشمگردنگردون


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید