غزل شماره ۱۶۴۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
آن كمیت عربی را كه فلك پیمای است
وقت زین است و لگام است چرا ننگیزیم
خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه
شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم
در زندان جهان را به شجاعت بكنیم
شحنه عشق چو با ماست ز كی پرهیزیم
زنگیان شب غم را همه سر برداریم
زنگ و رومی چه بود چون به وغا یستیزیم
قدح باده نسازیم جز از كاسه سر
گرد هر دیگ نگردیم نه ما كفلیزیم
ز آخور ثور برانیم سوی برج اسد
چو اسد هست چه با گله گاو آمیزیم
اندر این منزل هر دم حشری گاو آرد
چاره نبود ز سر خر چو در این پالیزیم
موج دریای حقایق كه زند بر كه قاف
زان ز ما جوش برآورد كه ما كاریزیم
بدر ما راست اگر چه چو هلالیم نزار
صدر ما راست اگر چه كه در این دهلیزیم
گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم
كه بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم
وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما
سجده آرند كه ما پیش شما ناچیزیم
گلعذاریم ولی پیش رخ خوب شما
روی ناشسته و آلوده و بی‌تمییزیم
آهوان تبتی بهر چرا آمده‌اند
زانك امروز همه مشك و عبر می بیزیم
چون دهد جام صفا بر همه ایثار كنیم
ور زند سیخ بلا همچو خران نسكیزیم
تاب خورشید ازل بر سر ما می تابد
می زند بر سر ما تیز از آن سرتیزیم
طالع شمس چو ما راست چه باشد اختر
روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم

آتشاختربادهبستانبهارتبریزجامجهانخورشیدرحمتشحنهصبوحعشققدحمنزلهلال


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید