غزل شماره ۵۹۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن مه كه ز پیدایی در چشم نمی‌آید
جان از مزه عشقش بی‌گشن همی‌زاید
عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همی‌خندد هم دست همی‌خاید
هر صبح ز سیرانش می‌باشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی ننماید
هر چیز كه می‌بینی در بی‌خبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
و اندیشه كه این داند او نیز نمی‌شاید
تن پرده بدوزیده جان برده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
دو لشكر بیگانه تا هست در این خانه
در چالش و در كوشش جز گرد بنفزاید
در زیر درخت او می‌ناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
از شاه صلاح الدین چون دیده شود حق بین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید

اندیشهبختحیراندیدهرحمتصبحصلاحعشقعقلمحرمهمدمچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید