غزل شماره ۷۸۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
همچو سرو این تن من بی‌دل و جان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
چون عیان جلوه كند چهره گمان برخیزد
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم كوته شود و كوچ و قلان برخیزد
بر حصار فلك ار خوبی تو جمله برد
از مقیمان فلك بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یك سحر ای رشك بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاك خمیدست از این بار گران
ز سبك روحی تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران
خوش پرد تیر زمانی كه كمان برخیزد
رمه خفتست و همی‌گردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ زند تا كه شبان برخیزد
هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان
آشكارا شود آن رگ چو زبان برخیزد
این مجابات مجیرست در آن قطعه كه گفت
بر سر كوی تو عقل از سر جان برخیزد

امانبهارجهانسحرشبانعقلمستپنهانچمنچهرهگلزارگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید