تو هر روزی از آن پشته برآیی
كنی مر تشنه جانان را سقایی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
كه جان جان خورشید سمایی
مباد آن روز كز تو بازماند
دو دیدهای چراغ و روشنایی
تو دریایی و میگویی جهان را
درآ در من بیاموز آشنایی
لب و لنج كفوری را دریدی
بدان دریای امواج عطایی
گشادی چشم و گوش خاكیان را
همه حیران كه چون بر میگشایی
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین چنین حلوا چرایی
اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد كه آب آسیایی
وگر این آسیا جوید سكونت
ز چرخ تو نمییابد رهایی
هر آن سنگی كه در چرخش كشیدی
بیابد كان بیابد كیمیایی
به تو جنبد جهان جان جهانی
اگر چه او نداند كه كجایی