غزل شماره ۲۵۶۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
من پای همی‌كوبم ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی
ای مست مكش محشر بازآی ز شور و شر
آن دست بر آن دل نه ای كاش دلی هستی
ترك دل و جان كردم تا بی‌دل و جان گردم
یك دل چه محل دارد صد دلكده بایستی
بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی
اشكوفه چرا كردی گر باده نخوردستی
آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطفستی با خاك نپیوستی
از یار مكن افغان بی‌جور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است او كی دل ما خستی
صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی
با جمله جفاكاری پشتی كند و یاری
گر پشتی او نبود پشت همه بشكستی
دامی كه در او عنقا بی‌پر شود و بی‌پا
بی‌رحمت او صعوه زین دام كجا خستی
خامش كن و ساكن شو ای باد سخن گر چه
در جنبش باد دل صد مروحه بایستی
شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی شب از خویش كجا رستی

بادهبهارتبریزجفاجهانرحمترقصسخنعشقلطفمستهستیوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید