غزل شماره ۵۰۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مرغ دلم باز پریدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانه سرمست من
سلسله عقل دریدن گرفت
جرعه آن باده بی‌زینهار
بر سر و بر دیده دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب كهف
خون مرا باز خوریدن گرفت
باز در این جوی روان گشت آب
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید كه با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت كنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصااند عصا را فكند
قبضه هر كور كه دیدن گرفت
خلق چو شیرند رها كرد شیر
طفل كه او لوت كشیدن گرفت
روح چو بازیست كه پران شود
كز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس كن زیرا كه حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت

ابروبادهجرعهحجابدوستدیدهدیوانهرحمتروزگارسبزهسخنسلسلهصباطوطیعشقعقلغمازمستچشمگلزار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید