غزل شماره ۵۸۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
صلا جان‌های مشتاقان كه نك دلدار خوب آمد
چو زركوبست آن دلبر رخ من سیم كوب آمد
از او كو حسن مه دارد هر آن كو دل نگه دارد
به خاك پای آن دلبر كه آن كس سنگ و چوب آمد
هر آنك از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
كجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد
بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه
برو جاروب لا بستان كه لا بس خانه روب آمد
تن تو همچو خاك آمد دم تو تخم پاك آمد
هوس‌ها چون ملخ‌ها شد نفس‌ها چون حبوب آمد
ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی
چه خوردی تو كه قاروره پر از خلط رسوب آمد
تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب كجا خفتی
حكایت می‌كند رنگت كه جاسوس القلوب آمد
صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زركوبان
كه او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد

اسراربستانجواهرحقیقتخوابخورشیدصلاحعشقهوس


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید