غزل شماره ۱۸۴۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان
میان راه پیش آمد نوازش كرد چون شاهان
گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان
به پیشم داشت جام می گه گر میخواره‌ای بستان
منور چون رخ موسی مبارك چون كه سینا
مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل عمران
هلا این لوح لایح را بیا بستان از این موسی
مكش سر همچو فرعونان مكن استیزه چون هامان
بدو گفتم كه ای موسی به دستت چیست آن گفت این
یكی ساعت عصا باشد یكی ساعت بود ثعبان
ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بدید آید
كه هر چه بوهریره را بباید هست در انبان
به دست من بود حكمش به هر صورت بگردانم
كنم زهراب را دارو كنم دشوار را آسان
زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا
زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه حیوان
گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من
نمودم سنگ خاكی را به عامه گوهر و مرجان
به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف
بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان دان
گلاب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان كندن
جلاب شكری باشد به صفرایی زیان جان
به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت
یكی منزل در اسفل كرد و دیگر برتر از كیوان
مثال كودك و پیری كه همراهند در ظاهر
ولیك این روزافزون است و آن هر لحظه در نقصان
چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این
كه سرگردان همی‌دارد تو را این دور و این دوران
جهان ثابت است و تو ورا گردان همی‌بینی
چو برگردد كسی را سر ببیند خانه را گردان
مقام خوف آن را دان كه هستی تو در او ایمن
مقام امن آن را دان كه هستی تو در او لرزان
چو عكسی و دروغینی همه برعكس می بینی
چو كردی مشورت با زن خلاف زن كن ای نادان
زن آن باشد كه رنگ و بو بود او را ره و قبله
حقیقت نفس اماره‌ست زن در بنیت انسان
نصیحت‌های اهل دل دوی نحل را ماند
پر از حلوا كند از لب ز فرش خانه تا ساران
زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه همدل
زهی ترشی به از شیرین زهی كفری به از ایمان
خمش كن كه زبان دربان شده‌ست از حرف پیمودن
چو دل بی‌حرف می گوید بود در صدر چون سلطان
بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج‌های دل
كه شمس مقعد صدقی نه چون این شمس سرگردان

آسانامانبستانتبریزتوبهجامجهانحقیقتدستاندورانسحرسلطانشیرینصافیصبرعشوهمستمنزلنصیحتهستیچشمچشمهگلابگوهریزدان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید