غزل شماره ۲۶۲۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطان بچه‌ای آخر تا چند اسیری
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار بجز عشق دگر چیز نگیری
آن میر اجل نیست اسیر اجل است او
جز وزر نیامد همه سودای وزیری
گر صورت گرمابه نه‌ای روح طلب كن
تا عاشق نقشی ز كجا روح پذیری
در خاك میامیز كه تو گوهر پاكی
در سركه میامیز كه تو شكر و شیری
هر چند از این سوی تو را خلق ندانند
آن سوی كه سو نیست چه بی‌مثل و نظیری
این عالم مرگ است و در این عالم فانی
گر ز آنك نه میری نه بس است این كه نمیری
در نقش بنی آدم تو شیر خدایی
پیداست در این حمله و چالیش و دلیری
تا فضل و مقامات و كرامات تو دیدم
بیزارم از این فضل و مقامات حریری
بی‌گاه شد این عمر ولیكن چو تو هستی
در نور خدایی چه به گاهی و چه دیری
اندازه معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
زیبایی پروانه به اندازه شمع است
آخر نه كه پروانه این شمع منیری
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید
كه اصل بصر باشی یا عین بصیری

اسیرتبریزخداسلطانسوداشمعشوقعاشقعشقفانیمعشوقهستیگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید