ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی
بیهوده چه میگردی بر آب چو دولابی
صحراست پر از شكر دریاست پر از گوهر
یك جو نبری زین دو بیكوشش و اسبابی
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی
بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی
محراب بسی دیدی در وی بنگنجیدی
اندر نظر حربی بشكافد محرابی
ما تشنه و هر جانب یك چشمه حیوانی
ما طامع و پیش و پس دریا كف وهابی
ره چیست میان ما جز نقص عیان ما
كو پرده میان ما جز چشم گران خوابی
شش نور همیبارد زان ابر كه حق آرد
جسمت مثل بامی هر حس تو میزانی
شش چشمه پیوسته میگردد شب بسته
زان سوش روان كرده آن فاتح ابوابی
خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی
بیرون كشدش زان چه بیآلت و قلابی
صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی
زیرا كه ضعیفی تو بیطاقت و بیتابی
این مفرش و آن كیوان افلاك ورای آن
بر كف خدا لرزان ماننده سیمابی
دریا چو چنان باشد كف درخور آن باشد
اندر صفتش خاطر هست احول و كذابی
بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان
چون دیو كه بگریزد از عمر خطابی
بكری برمد از شو معشوق جهانش او
از جان عزیز خود بیگانه و صخابی
ره داده به دام خود صد زاغ پی بازی
چون باز به دام آمد برداشته مضرابی
خاموش كه آن اسعد این را به از این گوید
بیصفقه صفاقی بیشرفه دبابی