غزل شماره ۱۳۷۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم كرده‌ام
زان می كه در پیمانه‌ها اندرنگنجد خورده‌ام
مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز كن
مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده‌ام
ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای
با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مرده‌ام
با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشكفته‌ام
با منكران دی صفت همچون خزان افسرده‌ام
ای نان طلب در من نگر والله كه مستم بی‌خبر
من گرد خنبی گشته‌ام من شیره افشرده‌ام
مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او
از قند و از گلزار او چون گلشكر پرورده‌ام
روزی كه عكس روی او بر روی زرد من فتد
ماهی شوم رومی رخی گر زنگی نوبرده‌ام
در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم زیرا درون پرده‌ام
آویختم اندیشه را كاندیشه هشیاری كند
ز اندیشه بیزاری كنم ز اندیشه‌ها پژمرده‌ام
دوران كنون دوران من گردون كنون حیران من
در لامكان سیران من فرمان ز قان آورده‌ام
در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر
با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده‌ام
گر گویدم بی‌گاه شد رو رو كه وقت راه شد
گویم كه این با زنده گو من جان به حق بسپرده‌ام
خامش كه بلبل باز را گفتا چه خامش كرده‌ای
گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمرده‌ام

اندیشهبلبلجامحیرانخموشدوراندیدهعاشقمحتسبمستهشیارپژمردهپیمانگردونگلزار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید