غزل شماره ۲۸۱۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بمشو همره مرغان كه چنین بی‌پر و بالی
چو نه میری نه وزیری بن سبلت به چه مالی
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه كس كه تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن كه سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت همه انگور حلالی
تو نه آن بدر كمالی كه دهی نور و نگیری
بستان نور چو سائل كه تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
كه همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی
بده آن دست به دستم مكشان دست كه مستم
كه شراب است و كباب است و یكی گوشه‌ای خالی
بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی كه تویی مجلس عالی
نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری
عسسی دان غم خود را به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملك را
همه در روی درافتند كه بس خوب خصالی

اخترامانبستانحریفخداخرامانخمارخورشیدسلطانشحنهشرابصاحبعشقمستهلالگردن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید