هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی
اسپت بیاورند كه چالاك فارسی
شربت بیاورند كه مخمور شربتی
بی خواب و بیقراری شبهای تا به روز
خواب تو بخت بست كه بسته سعادتی
از پای درفتادی و از دست رفتهای
بی دست و پای باش چه دربند آلتی
بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی
میدان از آن توست به چوگان تو بابتی
ای رو به قبله من و الحمدخوان من
میخوانمت به خویش كه تو پنج آیتی
ای عقل جان بباز چرا جان به شیشهای
وی جان بیار باده چرا بیمروتی
رو كان مشك باش كه بس پاك نافهای
رو جمله سود باش كه فرخ تجارتی
بر مغز من برآی كه چون می مفرحی
در چشم من درآی كه نور بصارتی
در مغزها نگنجی بس بیكرانهای
در جسمها نگنجی ز ایشان زیادتی
ای دف زخم خواره چه مظلوم و صابری
وی نای رازگوی چه صاحب كرامتی
خامش مساز بیت كه مهمان بیت تو
در بیتها نگنجد چه در عمارتی
چون غنچه لب ببند و چو گل بیدو لب بخند
تا هیچ كس نداند كاندر چه نعمتی
ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین
تبلیغ راز كن كه تو اهل سفارتی