غزل شماره ۶۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
كه دستم بست و پایم هم كف هجران پابرجا
بدو گویم به جان تو كه بی‌تو ای حیات جان
نه شادم می‌كند عشرت نه مستم می‌كند صهبا
وگر از ناز او گوید برو از من چه می‌خواهی
ز سودای تو می‌ترسم كه پیوندد به من سودا
برم تیغ و كفن پیشش چو قربانی نهم گردن
كه از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا
تو می‌دانی كه من بی‌تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان كاخرج الموتی
مرا باور نمی‌آمد كه از بنده تو برگردی
همی‌گفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا
تویی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری
تویی چشم من و بی‌تو ندارم دیده بینا
رها كن این سخن‌ها را بزن مطرب یكی پرده
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا

تیغحیاتدیدهزندگانیسخنسوداطربعشرتمستمطربنگارهجرانچشمگردنیزدان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید