غزل شماره ۱۴۵۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم
هر چند كه بی‌هوشم در كار تو هشیارم
با شیره فشارانت اندر چرش عشقم
پای از پی آن كوبم كانگور تو افشارم
تو پای همی‌بینی و انگور نمی‌بینی
بستان قدحی شیره دریاب كه عصارم
اندر چرش جان آ گر پای همی‌كوبی
تا غوطه خورم یك دم در شیره بسیارم
زین باده نگردد سر زین شیره نشورد دل
هین چاشنیی بستان زین باده كه من دارم
زین باده كه داری تو پیوسته خماری تو
دانم كه چه داری تو در روت نمی‌آرم
دامی كه درافتادی بنگر سوی دام افكن
تا ناظر حق باشی ای مرغ گرفتارم
دام ار تك چه باشد فردوس كند حقش
ور خار خسك باشد حق سازد گلزارم
آن دم كه به چاه آمد یوسف خبرش آمد
كه كار تو می سازد ای خسته بیمارم
داروی تو می كوبم خرگاه تو می روبم
از ضد ضدش انگیزم من قادر و قهارم
گویم به حجر حی شو گویم به عدم شیء شو
گویم به چمن دی شو داری عجب اقرارم
شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی
و اندر پی روز تو من چون شب سیارم

بادهبستانتبریزخماردریابعشققدحهشیارچمنگلزار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید