مطربا این پرده زن كز رهزنان فریاد و داد
خاصه این رهزن كه ما را این چنین بر باد داد
مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی
زانك از شاگرد آید شیوههای اوستاد
مطربا رو بر عدم زن زانك هستی رهزنست
زانك هستی خایفست و هیچ خایف نیست شاد
میزن ای هستی ره هستان كه جان انگاشتست
كاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد
ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه
در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد
این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام
ذوق دریا كی شناسد هر كه در دام اوفتاد
هر كه اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ
دانك روزی میدوید از ابلهی سوی مراد
آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را
آتش اندر هست زن و اندر تن هستی نژاد
قدحه و الموریاتش نیست الا سوز صبر
ضبحه و العادیاتش نیست جز جانهای راد
برد و ماندی هست آخر تا كی ماند كی برد
ور نه این شطرنج عالم چیست با جنگ و جهاد
گه ره شه را بگیرد بیدق كژرو به ظلم
چیست فرزین گشتهام گر كژ روم باشد سداد
من پیاده رفتهام در راستی تا منتها
تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست داد
رخ بدو گوید كه منزلهات ما را منزلیست
خط و تین ماست این جمله منازل تا معاد
تن به صد منزل رود دل میرود یك تك به حج
ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فاد
شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود
گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد
اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود
خانهها ویرانهها گردد چو شهر قوم عاد
اندر این شطرنج برد و ماند یك سان شد مرا
تا بدیدم كاین هزاران لعب یك كس مینهاد
در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات
زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد