غزل شماره ۸۷۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
صبح آمد و صحیفه مصقول بركشید
وز آسمان سپیده كافور بردمید
صوفی چرخ خرقه و شال كبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید
رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت
از تخت ملك زنگی شب را فروكشید
زان سو كه ترك شادی و هندوی غم رسید
آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید
یا رب سپاه شاه حبش تا كجا گریخت
ناگه سپاه قیصر روم از كجا رسید
زین راه نابدید معما كی بو برد
آنك از شراب عشق ازل خورد یا چشید
حیران شدست شب كه كی رویش سیاه كرد
حیران شدست روز كه خوبش كه آفرید
حیران شده زمین كه چو نیمیش شد گیاه
نیمی دگر چرنده شد و زان همی‌چرید
نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی
نیمی حریص پاكی و نیمی دگر پلید
شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ
ای غم بكش مرا كه حسینم توی یزید
گوهر مزاد كرد كه این را كی می‌خرد
كس را بها نبود همو خود ز خود خرید
امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید
درده ز جام باده كه یسقون من رحیق
كاندیشه را نبرد جز عشرت جدید
رندان تشنه دل چو به اسراف می‌خورند
خود را چو گم كنند بیابند آن كلید
پهلوی خم وحدت بگرفته‌ای مقام
با نوح و لوط و كرخی و شبلی و بایزید
خاموش كن كه جان ز فرح بال می‌زند
تا آن شراب در سر و رگ‌های جان دوید

آسماناندیشهبادهجامحیاتحیرانخرقهرندانزمینساقیشرابصبحصوفیعشرتعشققیصرمعماهندوگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید