مستان می ما را هم ساقی ما باید
با آن همه شیرینی گر ترش كند شاید
با آن همه حسن آن مه گر ناز كند گه گه
والله كه كلاه از شه بستاند و برباید
پر ده قدحی میرم آخر نه چو كمپیرم
تا شینم و میمیرم كاین چرخ چه میزاید
فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
تا باد نپیماید تا باده بپیماید
صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید
چون شمع بسوزاند پروانه مسكین را
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید
پروانه چو بیجان شد جانیش دهد نسیه
وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید
رطلی ز می باقی كز غایت راواقی
هر نقش كه اندیشی در دل به تو بنماید
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندانك بیفزایی این باده بیفزاید