غزل شماره ۱۴۵۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
یك لحظه و یك ساعت دست از تو نمی‌دارم
زیرا كه تویی كارم زیرا كه تویی بارم
از قند تو می نوشم با پند تو می كوشم
من صید جگرخسته تو شیر جگرخوارم
جان من و جان تو گویی كه یكی بوده‌ست
سوگند بدین یك جان كز غیر تو بیزارم
از باغ جمال تو یك بند گیاهم من
وز خلعت وصل تو یك پاره كلهوارم
بر گرد تو این عالم خار سر دیوار است
بر بوی گل وصلت خاری است كه می خارم
چون خار چنین باشد گلزار تو چون باشد
ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم
خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان
دانم كه بنگذاری در مجلس اغیارم
رفتم بر درویشی گفتا كه خدا یارت
گویی به دعای او شد چون تو شهی یارم
دیدم همه عالم را نقش در گرمابه
ای برده تو دستارم هم سوی تو دست آرم
هر جنس سوی جنسش زنجیر همی‌درد
من جنس كیم كاین جا در دام گرفتارم
گرد دل من جانا دزدیده همی‌گردی
دانم كه چه می جویی ای دلبر عیارم
در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری
خواهی كه زنی آتش در خرمن و انبارم
ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم
ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم
تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان
در دست تو در گردش سرگشته چو پرگارم
در شادی روی تو گر قصه غم گویم
گر غم بخورد خونم والله كه سزاوارم
بر ضرب دف حكمت این خلق همی‌رقصند
بی‌پرده تو رقصد یك پرده نپندارم
آواز دفت پنهان وین رقص جهان پیدا
پنهان بود این خارش هر جای كه می خارم
خامش كنم از غیرت زیرا ز نبات تو
ابر شكرافشانم جز قند نمی‌بارم
در آبم و در خاكم در آتش و در بادم
این چار بگرد من اما نه از این چارم
گه تركم و گه هندو گه رومی و گه زنگی
از نقش تو است ای جان اقرارم و انكارم
تبریز دل و جانم با شمس حق است این جا
هر چند به تن اكنون تصدیع نمی‌آرم

آتشاسراراغیارتبریزجهانحریفخداخرمنخورشیددرویشدعادیدهرقصسوگندشمعهندووصلپنهانگلزارگلشن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید