غزل شماره ۲۵۷۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی
پنهان شده و افكنده در شهر پریشانی
ای آتش در آتش هم می‌كش و هم می‌كش
سلطان سلاطینی بر كرسی سبحانی
شاهنشه هر شاهی صد اختر و صد ماهی
هر حكم كه می‌خواهی می‌كن كه همه جانی
گفتی كه تو را یارم رخت تو نگهدارم
از شیر عجب باشد بس نادره چوپانی
گر نیست و گر هستم گر عاقل و گر مستم
ور هیچ نمی‌دانم دانم كه تو می‌دانی
گر در غم و در رنجم در پوست نمی‌گنجم
كز بهر چو تو عیدی قربانم و قربانی
گه چون شب یغمایی هر مدركه بربایی
روز از تن همچون شب چون صبح برون رانی
گه جامه بگردانی گویی كه رسولم من
یا رب كه چه گردد جان چون جامه بگردانی
در رزم تویی فارس بر بام تویی حارس
آن چیست عجب جز تو كو را تو نگهبانی
ای عشق تویی جمله بر كیست تو را حمله
ای عشق عدم‌ها را خواهی كه برنجانی
ای عشق تویی تنها گر لطفی و گر قهری
سرنای تو می‌نالد هم تازی و سریانی
گر دیده ببندی تو ور هیچ نخندی تو
فر تو همی‌تابد از تابش پیشانی
پنهان نتوان بردن در خانه چراغی را
ای ماه چه می‌آیی در پرده پنهانی
ای چشم نمی‌بینی این لشكر سلطان را
وی گوش نمی‌نوشی این نوبت سلطانی
گفتم كه به چه دهی آن گفتا كه به بذل جان
گنجی است به یك حبه در غایت ارزانی
لاحول كجا راند دیوی كه تو بگماری
باران نكند ساكن گردی كه تو ننشانی
چون سرمه جادویی در دیده كشی دل را
تمییز كجا ماند در دیده انسانی
هر نیست بود هستی در دیده از آن سرمه
هر وهم برد دستی از عقل به آسانی
از خاك درت باید در دیده دل سرمه
تا سوی درت آید جوینده ربانی
تا جزو به كل تازد حبه سوی كان یازد
قطره سوی بحر آید از سیل كهستانی
نی سیل بود این جا نی بحر بود آن جا
خامش كه نشد ظاهر هرگز سر روحانی

آتشآساناخترجادوجامدیدهسلطانصبحطرهعاقلعشقعقللطفمستهستیپنهانچراغچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید